پیتزا به جای نون، پپسی جای شراب، بازم برام بریز! این شام آخره
عیسای ناصری، امشب خودِ منم، موهام کوتاه شدن، چشمم یه کم تره
تو مجدلیه ای، تو پالتوی سیاه، مثل یه صفحه از فیلم نامه ی بهشت
هر شاعری به تو برخورد و دلسپرد، شب های به جای شعر، انجیل می نوشت
این شامِ آخره، فردا تنِ منو رو تپهی اوین، می بینی رو صلیب
راهِ بهشتم از چشم تو می گذره،این دشتِ گندم و باغ بزرگِ سیب
این صورتا کی ان، که دور میز شام، سرگرمِ صحبتن، با اخم و زمزمه؟
تو حرفاشون دارن از مرگِ من می گن، از فیلم اعتراف، حبس و محاکمه...
حواریون من، امشب همه منو، قبل از خروسخون انکار می کنن
فردا یهودا رو واسه خیانتش با شور و هلهله سردار می کنن
حواریون من، تو فکرشون همه، مشغول کشتنه رؤیاهای منن
حتا دیگه واسه، لو دادن تنم، بوسه نشونه نیست، بیسیم می زنن
دستِ منو بگیر، این شام آخره، امکان معجزه یک بی نهایته
اون قدر جرم من با من خودی شده، که سایه ی منم فکرِ خیانته
کو تاجِ خارِ من؟ کو پیکر صلیب؟ پس تازیانه ها کی سوت می کشن؟
آماده ام! بگو گل میخای عذاب، کی غنچه می کنن رو دست و پای من؟
من خسته ام از این اورادِ بی هدف، من ذله ام از این ایمان بی امید،
از روزگاری که حتی خدا رو هم باید تو ماشین ضدِ گلوله دید
این آخرین شب و غمگینترین شبه، چشمای ما مثِ لیوانمون پره
معراج من هنوز، مثل گذشته ها، بوسیدن لبات توی آسانسوره
دستِ منو بگیر! ختمِ ضیافته! بیرون رستوران مرگم مقدره!
«زانو نمی زنم! سر خم نمی کنم!» این فردا رو صلیب فریادِ آخره.