1/7 https://www.tarafdari.com/node/1136329
ادامه
دیوید مویس بدبخت سریع به سمت کتابخونه که ورود بهش برای رباتای کارگر ممنوع بود رفت. یکی از رباتای درجه بالا رو دید که داشت تو اون کتابخونه بزرگ میرفت. دیوید مویس بدبخت قیافه خودشو تغییر داد و به یکی از رباتای نارنجی رنگ بزرگ تبدیل شد. او وارد کتابخونه شد، کتابخونه سقف گنبدی بنفشی داشت که با لامپ های قشنگی تزیین شده بود. رو دیوار کتابخونه عکس و مجسمه چندتا اسطوره و قهرمان معروف فضایی بود که تو کتابا اومده بودن.
گشت و گشت تا اینکه بعد از پنج سنتاکور فضایی کتاب هیولای مسابقه رو پیدا کرد(پنج سنتاکور فضایی=37 دقیقه زمینی) کتاب رو باز کرد و خوند.
+ تو اینجا چیکار میکنی؟
صدای یه ربات نارنجی دیگه بود که کنار ورودی کتابخونه ایستاده بود.
+ فک کنم الان باید یه گروه از رباتای کارگرو مدیریت کنی.
دیوید مویس بدبخت نمیدونست چی بگه. برای همین جوری نگاه ربات کرد که او با خودش فک کنه یه چیزی رو نمیدونه و از همین طریق برای خودش چند ثانیه زمان خرید تا بتونه فک کنه.
- مگه نمیدونی... راستی یادم رفته بود. من از طرف ارباب دستور دارم الان اینجا باشم. گفته مراقب کتابخونه باشم. ارباب شک کرده که کسی بخواد بیاد اینجا اطلاعات کش بره. تو هم میتونی استراحت کنی.
+ اما چرا به تو گفته؟ الان وقت کاری منه.
- ارباب از کارت راضیه گفته یه جلسه راحت باشی
رباتم خر کیف شد و تو دلش گفت:(پس تنبلی هام و اون چند باری که سر شیفت خوابم برو رو کسی نفهمیده) بعد در حال اواز خوندن و سوت زدن با خوشحالی از اونجا رفت.
**********************************
ما تو زندان بودیم. غذای درست و حسابی رو خورده بودیم و منتظر بودیم بریم تو میدون. امیدوار بودیم دیوید مویس بدبخت تو کارش موفق بشه.
بعد یه ربات کارگر اومد و ما رو از زندان بیرون اورد. سوسمار همونجا تنها موند. او ما رو برد تو تالاری که به میدان مبارزه ختم میشد. اسم تالار، تالار جاودانگی بود. منتظر موندیم تا هیولا از غارش تو زیرزمین بیاد بیرون و برای مبارزه اماده بشه. بعد از دو سنتاکور بلند ترین و ترسناکترین صدای کل عمرمونو شنیدیم. از تشویق تماشاگرا معلوم بود که هیولا اومده. ربات کارگر خواست ما رو به میدان مبارزه ببره که صدایی اومد
- صبر کن
یه ربات نارنجی اومده بود و به ربات کارگر اشاره کرد که بره.
- خودم میبرمشون
ربات کارگر سر خم کرد و از اونجا رفت. بعد ربات نارنجی اومد و ما رو به سمت میدان هدایت کرد.
- بچه ها وقت زیادی برای توضیح ندارم. فقط یادتون باشه تنها نقطه ضعف هیولا یه نقطه کوچیک زرده که باید به اونجا ضربه بزنین تا شکست بخوره. دیگه هیچ جای بدنش حتی یه خراش کوچیکم بر نمیداره و صد در صد اسیب ناپذیره.
ما وارد میدان شدیم. تو نگاه اول ارباب کهکشان رو دیدیم که با حالت موزیانه ای به ما نگاه میکرد. او بالای یه پایه سنگی بزرگ رو تختی سلطنتی نشسته بود و میخواست نبرد رو نگاه کنه. بعد دوباره اون صدای وحشتناک اومد. این بار تیز تر و نزدیک تر.
و هیولا رو دیدیم. بسیار بزرگ و با عظمت.
+ دلم برای سوسکایی که شبا تو تخت خوابم نازل میشدن تنگ شده!
ادامه دارد...