1/8 https://www.tarafdari.com/node/1137990
ادامه
هیولا رو دیدیم. کلا یه صورت گنده بود که نزدیک به هزار تا بازوی کلفت و سخت توش جمع شده بودن و هر وقت میخواست اونا رو بیرون میاورد و با سرعت زیاد پرتاب میکرد.
ارباب از تختش بلند شد، یک دستش را رو به بالا برد و تماشاگران سکوت کردن.
+ و حالا، ما میبینیم که این گروه به هیولای مخوف پیروز خواهند شد یا نه. ایا اولین افرادی خواهند بود که هیولا رو شکست میدن یا باز باید صبر کنیم؟
ارباب سکوت کرد. همه جا ساکت شد.
+ شروع کنین
هیولا جیغ زد و حمله کرد. او بازوهاشو به سمت ما میاورد و ما محبور بودیم فرار کنیم. هر از گاهی از دهنش مکعب های مخصوصی بیرون میریخت. ما قبلا راجب اینا اطلاعات داشتیم. این مکعب ها فضا های تنگ و کوچیک مربوط به بعد پنجم هستن و هر کی به اینا برخورد کنه تا ابد تو یه زندان پنج بعدی زندانی میشه و راه فراری نداره.
هیولا بازوهاشو به دور چند نفر از ما میپیچید و به طرف دهنش نزدیک میکرد تا بخوره. اما هر بار ما با شمشیر بازوش رو قطع میکردیم، ولی دوباره اون بازو رشد میکرد و مثل روز اولش میشد.
دنبال نقطه سفید بودیم تا به اونجا ضربه بزنیم ولی هنوز پیداش نکرده بودیم.
یه دفه مبین (Real Arsenal :/) گفت: تو میخوای منو بخوری؟ حتی نمیتونی بخورش. بعد انگار که هیولا زبون ما رو بلد باشه، برگشت به طرف مبین و محکم اونو گرفت، به طرف دهنش پرتاب کرد. مبین بین زمین و هوا معلق بود که یه قسمت سفید خیلی کوچیک بین چشمای هیولا دید.
- پیداش کردم
بعد خنجرشو در اورد و اونو صاف تو نقطه سفید پرتاب کرد. هیولا دور خودش پیچید، جیغ بلندی زد. بلند تر از دفعه های قبل و سریع به غارش زیر زمین برگشت. مبین هم محکم زمین خورد.
- حالت خوبه؟
- آ.. آره فک کنم. به جز مقداری درد و گوزپیچ شدن چیز دیگه ای نشده.
بعد صدای کف بلندی شنیدیم و ارباب رو دیدیم که برامون دست میزد.
+ چه جالب. از کجا فهمیدی باید اونجا بزنی؟
- خب... امممم راستش دیگه امیدی نداشتم شانسی یه جا زدم.
ارباب با حالت مشکوکی نگاه کرد.
+ خیلی خب، حالا وقت مرحله بعدیه.
نتونستیم چیزی بگیم فقط مثل بز نگاه کردیم.
+ این نبرد دو تا مرحله داره. وقتشه که بین دشمن و خائن یکی برنده بشه. اون سوسماره رو بیارین.
سوسماری که باهامون تو زندان بود وارد میدان شد. و سلاح جنگی هم داشت!
- با..باید با تو بجنگیم؟
سوسمار هیچی نگفت. سر به زیر و بدون صحبت میومد جلو. شمشیرو رو زمین میکشید و جرقه مینداخت. خنجرشو کوتاه پرتاب میکرد و دوباره با دستش میگرفت. بعد سرشو بالا اورد و تو چشم تک تک ما نگاه کرد.
+ متاسفم بچه ها
ادامه دارد...