فصل هشتم
روباه گفت: -نمىتوانم باهات بازى کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
شازده کوچولو آهى کشید و گفت: -معذرت مىخواهم.اما فکرى کرد و پرسید: -اهلى کردن یعنى چه؟
روباه گفت: -تو اهل اینجا نیستى. پى چى مىگردى؟
شازده کوچولو گفت: -پى آدمها مىگردم. نگفتى اهلى کردن یعنى چه؟
روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار مىکنند. اینش اسباب دلخورى است! اما مرغ و ماکیان(طیور) هم پرورش مىدهند و خیرشان فقط همین است. تو پى مرغ مىگردی؟
شازده کوچولو گفت: -نَه، پىِ دوست مىگردم. اهلى کردن یعنى چى؟
روباه گفت: -یک چیزى است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
–ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهاى مثل صد هزار پسر بچهى دیگر. نه من هیچ احتیاجى به تو دارم نه تو هیچ احتیاجى به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلى کردى هر دوتامان به هم احتیاج پیدا مىکنیم. تو واسه من میان همهى عالم موجود یگانهاى مىشوى من واسه تو.
شازده کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگیرم مىشود. یک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کرهى زمین هزار جور چیز مىشود دید.
شازده کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهى زمین نیست.
روباه که انگار حسابى حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیارهى دیگر است؟
–آره.
–تو آن سیاره شکارچى هم هست؟
–نه.
–محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟
–نه.
روباه آهکشان گفت: -همیشهى خدا یک پاى بساط لنگ است! اما پى حرفش را گرفت و گفت: -زندگى یکنواختى دارم. من مرغها را شکار مىکنم آدمها مرا. همهى مرغها عین همند همهى آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ مىکند. اما اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگیم را چراغان کرده باشى. آن وقت صداى پایى را مىشناسم که باهر صداى پاى دیگر فرق مىکند: صداى پاى دیگران مرا وادار مىکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صداى پاى تو مثل نغمهاى مرا از سوراخم مىکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را مىبینى؟ براى من که نان بخور نیستم گندم چیز بىفایدهاى است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزى نمىاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهلیم کردى محشر مىشود! گندم که طلایى رنگ است مرا به یاد تو مىاندازد و صداى باد را هم که تو گندمزار مىپیچد دوست خواهم داشت…
خاموش شد و مدت درازى شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت مىخواهد منو اهلى کن!
شازده کوچولو جواب داد: -دلم که خیلى مىخواهد، اما وقتِ چندانى ندارم. باید بروم دوستانى پیدا کنم و از کلى چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایى که اهلى کند مىتواند سر در آرد. انسانها دیگر براى سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها مىخرند. اما چون دکانى نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بىدوست… تو اگر دوست مىخواهى خب منو اهلى کن!
شازده کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلى خیلى حوصله کنى. اولش یک خرده دورتر از من مىگیرى، این جورى میان علفها مىنشینى. من زیر چشمى نگاهت مىکنم و تو لام تاکام هیچى نمىگویى، چون تقصیر همهى سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش مىتوانى هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینى.
فرداى آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودى. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایى من از ساعت سه تو دلم قند آب مىشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادى و خوشبختى مىکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا مىکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختى را مىفهمم! اما اگر تو وقت و بى وقت بیایى من از کجا بدانم چه ساعتى باید دلم را براى دیدارت آماده کنم؟… هر چیزى براى خودش قاعدهاى دارد.