-بخش 1-
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
امروز مثل روز های قبل نیست، هیجان دارم؛ از خواب بیدار شدم و صبحانه ام را خوردم .
میخواستم والدینم مرا به دانشگاه برسانند ولی آنها در خانه نبودند.
نفرت آنها نسبت به من مثل همیشه ثابت شده بود. از همان دوران نوجوانی جایی در دل پدر و مادرم نداشتم. کتابم را برداشتم و از خانه خارج شدم راه رفتن در این هوای آلوده برایم زجر آور بود. دیگر تحمل راه رفتن نداشتم، به همین خاطر سوار اتوبوس شدم. هوا کمی سرد بود.
نباید هم انتظار هوای گرم را در این روزهای پاییزی داشت.
بالاخره به دانشگاه رسیدم و وارد حیاط شدم.
حیاط آنقدر بزرگ بود که آنسویش از دیده ها پنهان بود.
به کلاسم رسیدم. قبل از ورود به کلاس یک نگاه اجمالی به کلاس و دانشجوها انداختم، کسی را نمیشناختم.
صندلی ام را دیدیم، به سمت صندلی ام رفتم و در روی آن نشستم.
---------------------------------------------------------------------------------------------
بخاطر حجم کم کتاب بخش ها کوچکتر خواهند بود.