به نام خدا -
یادمه به خودم گفتم این کتاب عجب چیز چرتیه و دارم وقتمو تلف میکنم.به خودم گفتم این که نوشته شخص امام نیست که سخنرانیشه تازه 60 صفحه هم هست احتمال زیاد مزخرفه ولی خوندمش .
یه شب که از کتابخانه برای نماز به سمت مسجد رفتم به خودم گفتم الان میام پیشت ارامگاه میرزا کوچک رو رد کردم به ته ته ی قبرستان رسیدم دنبال قبر جوونی به اسم امیر باقری که احتمالا دهه 70 فوت شده میگشتم . با این که نمیشناسمش و هنوز هم نمیشناسمش اما سال پیش من بیشترین گریه عمرم رو پای قبر این پسر کردم . وقتی مادر بزرگم فوت شده نه تشییع نه سوم و نه هفتم و نه چهلم هیچ کدوم رو نرفتم . اما امیر باقری رو میدیدم غم هام تازه میشد خودم رو در قالب اون میدیدم و اون در من ..به این فکر میکردم جوون 20 ساله رفت و تو عبرت نمیگیری ؟! اون میتونست الان جای تو باشه مصطفی ! اون گوشه قبرستون من با امیری که نمیشناسمش خلوت کرده بودم . انس گرفته بودم باهاش ..شب بود و اون منطقه کسی نبود فاتحه رو دادم به جلوم یک نگاهی کردم ..یادم اومد فقط امیر نبود خیلی ها بودن خواستم برم جلو اما یک چیزی از جلو تکون خورد نفسم بند اومد واقعا یک لحظه حرکتی نمیتونستم بکنم .. خشکم زده بود نه میتونستم جلو برم نه عقب ...در اثر تکون دادن بدنم فهمیدم سایه خودم بوده ... جلو تر رفتم یادم اومد یک قبر برای یک دختر بیست چند ساله میان یک دخمه ای یک اتاقکی همچین چیزی گوشه گوشه جدا از همه قبر ها دخترک ارامیده ...به خودم گفتم هی مصطفی تو چطور با این حقایق ... زشت ترین کارها رو انجام میدی ؟ ..رفتم جلو روبروی دخمه وایستادم من مرز میان نور و تاریکی بودم ...تاریکی عمق دار بود و بسیار بسیار ترسناک داخل اون دخمه چیزی جز اشغال نبود جیزی جز کثافات نبود چیزی جز لجن نبود .. هی مصطفی اون جدا از همه غریبانه درمیان اشغال ها باید باشه ؟ این حقشه ؟ اما من .... من ...
من روبروی دخمه بودم برای فاتحه باید واردش میشدم و پشت به تاریکی میکردم اما اون تاریکی عمق دار... چیزی فراتر از این ها بود ..هرچه سعی کردم نشد ..بدنم میلرزید ..من میدونستم اونجا هیچی جز اشغال نیست .. اما نمیشد حقیقت این بود که با این که علم داشتم که اونجا چیزی نیست و اما ایمان نداشتم که اونجا چیزی نیست . انچیزی که عقل درک کرده دل بی خبره ... با هر زوری جلوی قبر فاتحه دادم و اومدم .. همین لحظه یادم اومد کتاب امام رو خونده بودم اما تعمق نکرده بودم و عجب نکته بود چه بسا ما به معاد و قیامت علم داریم اما ایمان نداریم ..بخشی از کتاب :
گاهى مىبينى كه به اين واقعيات علم دارد، ليكن ايمان ندارد. مرده شوى از مرده نمی ترسد، زيرا يقين دارد كه مرده قدرت اذيت و آزار ندارد؛ آن وقت كه زنده بود و روح در بدن داشت كارى از او ساخته نبود، چه رسد اكنون كه قالب تهى كرده است؛ ولى آنان كه از مرده می ترسند براى اين است كه به اين حقيقت ايمان ندارند؛ فقط علم دارند. به خدا و روز جزا عالماند، ولى يقين ندارند؛ از آنچه عقل درك كرده قلب بيخبر است. طبق برهان میدانند خدايى است و معاد و قيامتى در كار است، ولى همين برهان عقلى ممكن است حجاب قلب شده نگذارد نور ايمان بر قلب بتابد؛ تا خداوند متعال او را از ظلمات و تاريكيها خارج كرده به عالم نور و روشنايى وارد سازد: اللَّه وَلِىُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ الَى النُّورِ. و آنكه خداوند تبارك و تعالى ولىّ او بوده و او را از ظلمات خارج ساخته است، ديگر مرتكب گناه نمىشود؛ غيبت نمىكند؛ تهمت نمىزند؛ به برادر ايمانى كينه و حسد نمىورزد؛ و در قلب خويش احساس نورانيت كرده، به دنيا و ما فيها ارج نمىنهد. چنانكه حضرت امير (ع) فرمود: اگر تمام دنيا و ما فيها را به من بدهند كه پوست جوى از دهان مورچهاى جابرانه و بر خلاف عدالت بگيرم، هرگز نمىپذيرم
انسان در مقابل يك بچه مميز گناه نمىكند، كشف عورت نمىنمايد، چطور شد كه در مقابل حق تعالى و در محضر ربوبيت كشف عورات مىكند، از هيچ جنايتى واهمه و مضايقه ندارد. براى اين است كه به حضور كودك ايمان دارد، ولى به محضر ربوبيت اگر علم داشته باشد ايمان ندارد؛ بلكه بر اثر كثرت معاصى كه قلب او تاريك و سياه شده اين گونه مسائل و حقايق را اصلا نمىتواند بپذيرد؛ احتمال صحت و واقعيت آن را هم شايد نمىدهد
موسیقی هم : موسیقی هایی که باید شنید (46)