مطلب ارسالی کاربران
باز عید شد و
من طاقت تعامل اجتماعی ندارم. نرینم با این کلمات قلمبه! نه. حواسم هست. تعامل... معاشرت... حالا هرچی. از يه حدّی که ميره بالاتر، به ... ميرم. ارتباطم با بقیه با محيط از اون سطح که بيشتر شه، ميزنه مغز و معده و روده و همه چيمو ميگ... . آدم گنده دماغ و چيزی هم نيستم. خيلی هم خوش مشرب و بگو بخند و بی پدر مادر ام اصلاً. ولی کشش معاشرت مدام و طولانی ندارم. خصوصاً خونوادگی. اصولاً هیچ وقت آدم معاشرت فاميلی نبودم. آدم "خواهش ميکنم قربان شما لطف شما کم نشه بابا اينا خيلی سلام رسوندن بله بله سلام به دوستان برسونين ای بابا شما که هيچی نخوردی به خدا خيلی خوردم دست شما درد نکنه ايشالّا به خوشی و شادمانی" نيستم. میزنم خودمو آخر ناکار میکنم میرم. حالا الان ميگم، باز يکی مياد يه کاره مينويسه که تو دوباره دو روز با فک فاميلت بودی خيال کردی عن خاصی فلان. بيا بگو يه وقت تپه ی نريده نمونده باشه کف زمين.
هر سری که ميفتم تو اين دايره ی معاشرت با فاميل، حتی با اون دسته از فاميل که دوسشون دارم و خوشايندن و فلان، بعد دو روز به رابينسون کروزوئه حسودی ميکنم. قشنگ دلم سکوت میخواد بعدش. یه سری دلم سکوت میخواست به زبونم آوردمش، بابام شاکی شد دهنمو ... خیلی ملو. الان دیگه به زبون نمیارم البته. والّا به خدا. چه کاریه؟ همین در انزوا روحم را چیز. ولش کن اصلاً.