امیر ۱۹۹۶ببین دوست عزیز
پدر مادر احترامشون واجیه اما بعضی مواقع از سر دلسوزی و لطف اینقدر تو زندگی آدم دخالت میکنن که آیندت نابود میشه.
بذار تجربه ی خودم رو از این دخالت ها بهت بگم تا حساب کار دستت بیاد
15 سال رویای زندگی با دختر یکی از اقوام نزدیکمون رو داشتم. از وقتی با هم بازی می کردیم و هیچ چیزی حالیمون نبود از اینکه دختر چیه و پسر چیه ، همدیگه رو دوست داشتیم. شاید بیشتر از 15 - 16 سال جلوی چشمام بود. چهره عالی تحصیلات مثل خودم. سالم و بی شیله پیله ، پدر مادر استاد دانشگاه همه چیش اگه بهتر از من نبود بدتر هم قطعا نبود.
پارسال دیگه عزم رو جزم کردم برای ازدواج. قضیه رو به والدینم گفتم. تنها ایراد این دختر از نظر پدر مادرم این بود که 4 سال از من بزرگتره و نزدیک 30 سال سن داره. روی همین نقطه دست گذاشتن و قسم خوردن که هرگز اجازه نمیدن من خودمو با این ازدواج بدبخت کنم. منه احمق هم مثل بچه های 10 - 12 ساله عقب کشیدم و نتونستم کاری که دلم می گفت انجام بدم. گفتن حالا که میخوای زن بگیری خودمون برات بهترین دختر رو پیدا میکنیم. 20 جا رفتم خواستگاری هیچ کدوم به دلم نبود یا شرایطشون رو نداشتم . چند هفته پیش فهمیدم عمداً رفتن به گوش اون فامیلمون رسوندن که من دارم جاهای مختلف میرم خواستگاری. دیروز رفتیم خونشون عیددیدنی و فهمیدم عملاً از دستم رفته و هیچ کاری نمیتونم بکنم. اینقدر ناراحت بود که حتی از اتاقش بیرون نیامد تا ببینمش.
نذار تو زندگیت دخالت کنن. کاری که عقل و قلبت بهت میگه درسته رو انجام بده. ممکنه آخرش اون چیزی که میخواستی نشه اما حداقلش اینه که حسرت نخواهی خورد.
کسایی رو هم که تو سرت می کوبن به شخمت بگیر. آخرش معلوم نیست کی موفق میشه. من ریاضی خوندم و پسر خالم تجربی. دهه ی 80 که رشته های تجربی رو بورس بودن اون دندان پزشکی مشهد قبول شد من عمران بیرجند. اینقدر بهم گفتن رشته ی تو اشباع شده و آینده نداره و پسر خالم رو زدن تو سرم که باورت نمیشه. هر روز هر روز هر روز حکایت همین بود. انگیزه ی درس خوندن و تلاشم رو از دست داده بودم. هر شب خونه ی ما بحث راجع به پسر خالم بود و موفقیت بزرگی که در انتظارشه. چند وقت پیش دیدمش وضعش اصلا بهتر از من نبود از هیچ لحاظ.