قهرمان داستان باید پیروز شود حتی با وجود زخم های حک شده بر روی دست و پایش. اما این از آن دسته از فیلمهای تاریخی می شود که کارگردانش را تا سال های سال لعن و نفرین خواهند کرد. “احمق! پس این چه پایانی بود؟ تو که قهرمان داستان را کشتی! آن هم اینگونه؟” پایان تلخ این درام چند ساله یعنی زیر سوال بردن یک فیلمنامه. فیلمنامه ای که ساعت ها میخکوبت می کند اما با سکانس آخرش … نمی دانم!
آخ که چه حس دردناکی بود. احساس می کردی تمام وقت بیکاری ات به پای یک فیلم مضحک تلف شده. نه به آن آغازش و نه به این پایانش. اینکه بازیچه شوی خوشایند نیست حتی برای ۲ ساعت ناچیز مقابل صفحه ی تلویزیون. اما حرف من از بیست سال است. بیست سال …
حالا از آخرین نسل طلایی فوتبال در حال مرگ٬ شاهزاده یک شهر٬ تنها یادگار امپراطوری روم مانده و یک میخ به دیوار کوبانده شده که بندهای کفشش را صدا می زنند. اینکه کی و چه موقع آن کفش ها آویخته می شوند معلوم نیست اما زمان و چیزهایی که می شنوم من را سخت به فکر فرو برده اند. اینکه شهر دیگر فرمانده ای نداشته باشد حس ترسناکیست. حس قشنگی نیست اما این کلنجارها هم بیهوده است. می دانم که باید بپذیرم. حالا آرزو می کنم یکی از خواب بیدارم کند. فقط این چند ماه لعنتی همه اش خواب بوده باشد. مهم نیست که چیزی از زندگی ام نفهمیدم بگذار چند ماه دیگر هم از آن کم شود اما همه این ها دروغ بوده باشد. دروغی شیرین اما غیر ممکن … این را هم می دانم.
رفتن داریم تا رفتن. می دانم که کم کم دارد موقع اش می شود. اما هیچوقت همچین پایانی را تصور نمی کردم. چه ها کردند. چه ها دیدم. نمی دانم باعث و بانی اش که بود اما هر که بود تاریخ را زیر سوال برد و خوب می دانم که این فیلم دیگر نامزد جایزه اسکار نخواهد بود.
کاپیتان بودی ، عرق ریختی ، برای این نشان بله این نشان ، هیتلر را زمین گیر کردی تا حالا فریاد بزنی ، منم ، منم دنیل . بله ، اوست جاودانه ای که حسرتش باقی خواهد ماند.
وفادار بود ، پول نه ، عشق . عشق به لوگو رم عشق به آرتروزی ، فریاد بزن . فریاد بر ونتورا . آه آه آه لعنت بر پالوتا.
حالا دیگر خاطرات کهنه خودشان را کم کم نشانم می دهند. وادارم می کنند که به فکر فرو بروم. گاه و بیگاه. حتی برای چند ثانیه. حتی برای یک لحظه. خیلی کوتاه. فقط به خاطر یک پایان. پایان یک رویا. انگار همه اش خواب بود …
می دانستم آخرش همین است اما نه انقدر سخت و غم انگیز. با خودم می گفتم شاه رفت شاهزاده هم می رود. می دانم روزی او هم می گوید ‘تمام شد‘ و می رود. عین خیلی ها که قهرمان داستان بودند و مردند. تمام حرفم همین بود. اما کسی باور نکرد. گفتم او را می پرستم اما خندیدند. گفتم او خدای این قلبهاست گفتند کفر نگو. بگذار بگویند من کافر ترین کافر این شهر لعنتی ام. بگذار من این جهنم را لمس کنم. عیبی ندارد. تو که مثل من هستی. تو همدردم باش …