طرفداری- یک روز در وست هم، مدافع میانی ما برای مسابقه نیامد؛ پس سرمربی ما رو به من کرد و گفت: «میتونی این هفته اونجا بازی کنی؟» آن موقع حدودا ۱۵ سال داشتم و پست من هافبک وسط بود ولی همان کاری را کردم که از من خواست. به نظرم خوب بازی کرده بودم چون پس از بازی گفت: «ببین، میخوام هفته بعد هم همون جا بازی کنی.» از این بابت خوشحال نشدم! در واقع هر وقت از من میخواست تا در خط دفاع بازی کنم، ابروهایم در هم میرفت. خیلی زود باید همیشه در آنجا بازی میکردم. به نظرم دفاع کردن به صورت ذاتی همراه من بود چون یقینا از آن لذت نمیبردم. چیزی که دوست داشتم، دریبل زدن، پاسکاری، شوتزنی و گل زدن بود... اما حالا باید توپگیری میکردم و آن را به بقیه میرساندم تا تمامی کارها را خودشان انجام بدهند!
حتی وقتی برنده میشدیم، بعد از مسابقات به طرز عجیبی حس میکردم که به خواستهام نرسیدهام. این طور بود که میگفتم: «آره، برنده شدیم ولی من کاری نکردم.» تمام کار من این بود که مانع از گلزنی سایر بازیکنان شوم. کجای این کار جالب است؟ سالیان سال به همین روال طی شد. در واقع در تمام طول ابتدای کارم، از سد کردن راه شوتها و سلب موقعیتهای گلزنی از حریف هیچ لذتی نمیبردم. دوست داشتم تکنیکی کار کنم، پاس خوبی بفرستم یا پا به توپ حرکت کنم. البته باید بگویم از کورس گذاشتن با مهاجمان و شکست دادن آنها در زمینه سرعت لذت میبردم. اما هنر دفاع کردن مرا از خودش زده کرد. حتی وقتی که به تیم ملی انگلیس رسیدم، واقعا از دفاع کردن لذت نمیبردم. اگر تیم من میباخت، تا موقعی که خودم در بازی کاری کرده بودم، چندان ناراحت نمیشدم. به خانه میرفتم و با دوستانم مچ آو د دی میدیدم و میگفتم: «اون حرکتی که زدم رو دیدی؟» به حرکت تکنیکی خودم مقابل آلن شیرر افتخار میکردم و به این فکر نبودم که او گل زد یا از من عبور کرد.
اما وقتی به لیدز رفتم، ذهنیتم شروع به تغییر کرد و به بلوغ رسید. و سطح بازی من هم واقعا ارتقا پیدا کرد. باید از دیوید اولیری، سرمربی لیدز، به خاطر کمکی که به من کرد تشکر کنم. وقتی تصمیم به جدایی از وست هم گرفتم، چلسی به دنبال من بود اما فهمیدم که باید لندن را ترک کنم. باید از چراغهای پر نور و تمامی دعوتها به کلوبهای شبانه که دست رد زدن به آنها برایم دشوار بود، دور میشدم. وقتی ریاست باشگاه یعنی پیتر ریدزدیل را ملاقات کردم، او در مورد پول حرف میزد و من توجهی به او نمیکردم. آنجا نشسته بودم و به خودم میگفتم که پول اهمیت چندانی برای من ندارد. اطمینان داشتم که بیش از نیازم خواهد بود. تمام چیزی که میخواستم بدانم این بود که آیا دیوید اولیری بازیکن بهتری از من خواهد ساخت؟ گفتم: «گوش کنید آقای ریدزدیل، با تمام احترامی که برای شما قائل هستم، ترجیح میدهم فقط با سرمربی صحبت کنم.» پس همین طور شد و از او پرسیدم که چه فکری در سر دارد. چه چیزی در من دیده بود؟ از چه جنبهای میتوانستم پیشرفت کنم؟ تمامی جوابهایش همان چیزهایی بود که میخواستم بشنوم. قول داد تا فوتبالیست بهتری از من بسازد. میگفت: «میخوام تلاش بیشتری کنی. کار آسانی بهت نمیسپارم. قراره بعد از تمرینات گروهی، به تمرین ادامه بدی. باید روی سرزنی و تمرکزت در قبال بازیها کار کنی.»
یکی از لحظات کلیدی زمانی رقم خورد که من در دقایق ابتدایی یک بازی از جام حذفی مقابل کاردیف مصدوم شدم. یکی از بازیکنان آنها به قصد زدن توپ آمد و باعث شد مچ پایم پیچ بخورد. در واقع من قبل از آغاز مسابقه آسیب دیده بودم. چند نفر از بچهها کفش پل رابینسون را از وسط اره کرده بودند و در واقع ما در حال وقت تلف کردن بودیم. یک شوخی احمقانه بود و ما در رختکن میخندیدیم. وقتی در زمین آسیب دیدم، سرمربی گفت خودم مقصر بودم. «مصدوم شدی، چون داشتی وقتت را تلف میکردی.» گفت که باید با ذهنیتی درست، آماده، متمرکز و با احترام به حریف سراغ بازیها بروم. گفت نمیتوانم انتظار داشته باشم که تمرکزم درون و خارج از زمین مثل یک لامپ با فشردن تنها یک کلید، روشن و خاموش شود. باید خیلی قبل از مسابقه خودم را آماده میکردم. آن لحظهای متحول کننده برای من بود.
همیشه مشتاق بازی کردن مقابل بهترین بازیکنان بودم. اگر قرار بود با مایکل اوون رو به رو شوم، با خودم میگفتم: «بذار ببینم واقعا چقدر سریع هست. نمیتونم برای کورس گذاشتن با اون منتظر بمونم.» میخواستم خودم را مقابل دیون دوبلین، لس فردیناند یا دانکن فرگوسن که همگی در کارهای هوایی خوب و پرتلاش بودند، امتحان کنم. بنابراین با هیجان بالایی سراغ این مسابقات میرفتم. هر چه بازی بزرگتر بود و حریفم شهرت بیشتری داشت، بیشتر از آن بازی خوشم میآمد.
اما همان طور که در شیزوکا ژاپن و در دیدار مقابل برزیل در یک چهارم نهایی جام جهانی فهمیدم، هنوز باید خیلی چیزها یاد میگرفتم. به یک دلیل با احساسات زیادی راهی آن بازی شدم. همیشه پس از انگلیس در بین تیمهای ملی، طرفدار برزیل بودم؛ عاشقشان بودم. پس بازی کردن برای انگلیس مقابل ریوالدو و رونالدو که در آن زمان بهترینهای جهان بودند مثل یک رویا بود. به علاوه این که تمامی اعضای خانواده و دوستانم هم در آنجا حضور داشتند. میتوانستم صدای «ریو، ریو» فریاد زدن مادرم را بشنوم. میدانستم پدرم، برادران، خواهران و نامزدم ربکا همگی در ورزشگاه حضور دارند. و خب، این مقداری برای من سنگین بود. با پخش سرود ملی، هیجان زده شدم. بیش از حد احساساتی شده بودم و در نتیجه بازی به نوعی از کنار من عبور کرد و نتوانستم آن طور که میخواستم، خودم را ابراز کنم.
درس واقعا مهمی بود. از آن پس قانونی برای خودم وضع کردم تا اجازه ندهم هرگز دیگر چنین اتفاقی بیافتد. احساساتی نشو و نگذار جو محیط بر تو غلبه کند؛ در غیر این صورت بازی را از دست میدهی. باید همه چیز را کنار بگذاری. لحظهای که بشنوی هواداران در حال فریاد زدن چه چیزی هستند، با خودت میگویی: «وای! حواسم به بازی نیست. من چارچوب ذهنی درستی ندارم.» و بعد باید با شدت بیشتری تمرکز کنی. البته که گاهی نمیتوانی به این حالت برسی اما گاهی هم خود مسابقه این بخش از کار را برایت انجام میدهد. حساسیت بالای کار میتواند موجب شود تا تمرکز کنی، یا با کسی درگیر شوی و یا در چارچوب ذهنی درستی با خودت حرف بزنی.
بازی با برزیل یک درس دیگر هم به من یاد داد. لحظهای از درخشش ریوالدو و رونالدو باعث شد تا دهانم باز بماند. هنوز میتوانید آن را در یوتیوب ببینید. رونالدو درست در سمت چپ محوطه جریمه قرار داشت که توپ را به ریوالدو پاس داد و بعد هم برای انجام یک-دو، به سمت دروازه حرکت کرد. طبق معمول برگشتم و سرم را پایین گرفتم و به سمت دروازه دویدم چون فکر میکردم کورسی بین من و او در راه است. اما مرا گول زد! شروع به دویدن کرد و پس از بررسی موقعیت، به عقب برگشت تا پاس دوم را از فاصله نزدیک دریافت کند. در حالی که مثل یک احمق در حال دویدن به سمت دروازه خودی بودم، رونالدو عقب برگشت و برای خودش فضای شوتزنی ایجاد کرد. با خودم گفتم: «چی شد؟! این با تمام چیزهایی که دیدم، فرق میکنه!» آنجا بود که فهمیدم اگر میخواهم دفاعی در کلاس جهانی باشم، هنوز راه درازی در پیش دارم. اما آن حقه را دوست داشتم چون سطح بعدی را به من نشان داد. باعث شد به این فکر بیافتم که باید بیشتر تلاش کنم. همیشه شکست خوردن در یک کار باعث شد تا چیز بیشتری یاد بگیرم. بخش بزرگی از شخصیت من از همین جا نشأت میگیرد. فکر راحتی و رضایتمندی از هر دستاوردی همیشه مرا ترساند چون اگر از خودراضی میشدم، پایم از روی پدال گاز بلند میشد، سطحم نزول میکرد و موفقیتها به پایان میرسید.
انسان همیشه در حال یادگیری و پیشرفت کردن است. یادم میآید فرانک بوروز (سرمربی تیم رزرو وست هم) همیشه به من میگفت تا با بازیکنان رو به روی خودم حرف بزنم. «باید با آنها حرف بزنی، آنها را هل بدهی و کار را برای خودت آسانتر کنی.» در سطح مشخصی منظورش را فهمیدم ولی در سنین جوانی نمیتوانستم توصیهاش را به کار بگیرم. فکر این که من یک مدافع تمام عیار نیستم، به این مسئله کمک نکرد. هر وقت که در حال شکست خوردن بودیم، همیشه مرا برای گلزنی جلو میفرستادند. از همین رو هنوز ذهنیتی هجومی همراهم بود. مهمتر این که در آن سن، به اندازه مطلوبی تمرکز نداشتم و نمیدانستم که چه وقت، کجا یا چطور باید دستور العمل بدهم.
سطح من در لیدز پیشرفت زیادی کرد چون در کنار بازیکنان بهتری بازی و تمرین میکردم و ضمنا خروج از لندن فرصت بیشتری را برای فکر کردن به فوتبال در اختیارم قرار داد. اما پس از جام جهانی، ناگهان همه چیز رو به راه شد. نمیدانم چرا اما ناگهان فهمیدم: «این یک ورزش جدی هست و من باید مطمئن بشم که همه چیز روی روال هست.» آنجا بود که شروع به حرف زدن با بازیکنان و جا به جا کردن آنها در زمین کردم. این مسئله بعدها در منچستریونایتد صدای نیکی بات را در آورد: «چه مرگته مرد! چپ میرم و راست میام، دائما روی سرم داد میزنی!» البته که با من شوخی میکرد. اشخاصی مثل نیکی و اوون هارگریوز گفتند که من با صحبت کردن درون زمین، کار را برای آنها راحتتر کردهام. نباید خیلی اینور و آنور را نگاه میکردند چون من دائما به آنها میگفتم که کدام یار را بگیرند یا مسیر کدام پاس را قطع کنند و از این چیزها. از این طریق واقعا به من اعتماد کردند. بدین ترتیب به نوعی شکوفا شدم و همه چیز رو به راه شد. از آن زمان، صحبت کردن و نظم بخشیدن به بازیکنان در زمین، بخشی از بازی من بوده است. پل اسکولز، مایکل کریک، گیگزی، درن فلچر یا هر کسی که مقابل من بازی کرده است میتواند به شما بگوید تمام چیزی که در طول تمرینات و مسابقات میشنیدند، داد زدن و فریاد زدن من بود. البته کمک کردن به آنها، به خودم هم کمک میکرد.