طرفداری- یک رسم قدیمی در فوتبال انگلیس این است که باید در هر شرایطی بازی کنی. بسیاری از بازیکنان خارجی پس از مصدوم شدن، دست از کار میکشند. ما در مورد آنها میگوییم: «این نازک نارنجی رو نگاه کن؛ فقط یک بازی انجام میده. حالا که تو این بازی بزرگ بهش نیاز داریم، حتی یکم به خودش زحمت نمیده تا بازی کنه.» اما همواره این افراد بیش از ما در فوتبال دوام میآورند چون وقتی مشکل کوچکی برایشان پیش بیاید، دست از کار میکشند و اجازه نمیدهند تا شدت آسیب دیدگیشان افزایش پیدا کند.
ما کمی احمقتر هستیم؛ فکر میکنیم «دل شیر داریم». شخصا به این مسئله میبالیم. وقتی حتی نمیتوانستم درست راه بروم، رییس میپرسید: «میتونی بازی کنی یا نه؟» و من به اجبار میگفتم: «متأسفم رییس اما نمیتونم.» بعد به خودت شک میکنی که: «آیا واقعا من این حرف رو زدم؟» ته دلت میدانی که نمیتوانی بازی کنی ولی هنوز از خودت میپرسی: «میتونم؟ میتونم برم و بازی کنم؟ اوه نه! من سرمربی رو ناامید کردم!»
همیشه با خودت کلنجار میروی. «آیا دارم گولش میزنم؟ دارم خودم رو گول میزنم؟ دارم باشگاه رو فریب میدم؟» در حالی که اگر بازی میکردی، شاید باعث سر افکندگی تیمت میشدی و یا مصدومیتت تشدید میشد که بدتر باشگاه را ناامید میکرد.
عجیب این بود که الکس فرگوسن خیلی مصدومیتها را جدی نمیگرفت. آنقدر ترکیب بزرگی در اختیار داشت که گاهی مصدومیت یک نفر، کارش را آسانتر میکرد. در این شرایط مصدومیت یک نفر باعث میشد تا بتواند به یکی دیگر فرصت بازی کردن بدهد. مگر این که واقعا بازی بزرگی در پیش داشتیم تا پیش خودش بگوید: «واقعا بهش نیاز دارم.» آنگاه ناراحتی خودش را بروز میداد. اما هرگز کسی را برای بازی کردن تحت فشار نمیگذاشت. میگفت: «بهم اطلاع بده؛ تا جمعه بهم اطلاع بده... یا تا صبح بهم خبره بده.» این گونه میتوانست تصمیم بگیرد که چکار کند.
تلاش میکردم تا مدت مصدومیتم را از همه مخفی کنم. شاید دکتر باشگاه چیزهایی میدانست. ولی با آن همه قرصی که مصرف میکردم، نمیگذاشتم کسی چیزی در مورد شدت آسیبم بفهمد. اگر دوباره به آن دوران بر میگشتم، احتمالا دست از کار میکشیدم و میگفتم: «باید یه راهی پیدا کنم.» ولی هیچ راهی برای خروج از آن وضعیت نمیدیدم. به این نتیجه رسیدم که: «یا باید به همین طریق ادامه بدم یا خداحافظی کنم چون وضعیتم خیلی خرابه و این طوری بعد از خداحافظی از فوتبال نمیتونم راه برم.» واقعا خیلی اوضاع بدی بود. لحظات واقعا غم انگیزی داشتم. پیش خودت فکر میکنی: «یعنی میتونم دوباره بدون مشکل بازی کنم؟ اون هم در بالاترین سطح؟ آیا بچههام میتونن بازیهای من رو تماشا کنن؟ اینجا چه خبره؟» این طور نیست که هر چند ماه یا هر چند هفته یکبار این سوالها را از خودت بپرسی؛ اینها همیشه و هر لحظه ادامه دارند. وقتی داخل خودرو در حال رانندگی به سمت زمین تمرین هستی، از خودت میپرسی: «چند بار دیگه این کار رو انجام میدم؟»
در همین حال عدهای هم در رسانهها میگویند: «اوه، دیگه کارش تمومه، دیگه پاهاش از کار افتادن... احتمال بازگشت مصدومیت هست.» مردم در خیابان جلوی راهت را میگیرند و میپرسند: «کی بر میگردی؟ حالت خوبه یا نه؟ وضعیت چطوره؟» حتی دوست نداری با کسی حرف بزنی! هر کسی که از کنارت رد میشود، از تو درباره مصدومیتت میپرسد! البته در ادامه از این جریانات به نفع خودم استفاده کردم. مردم به من شک داشتند و میگفتند کارم تمام است؛ این سوخت من بود که موتورم را برای تلاش مضاعف جهت بازگشت به میادین روشن نگه میداشت.
دیگر چیزی که واقعا مرا اذیت کرد این است که... نمیتوانم زندگی بدون فوتبال را تصور کنم. نمیتوانم تصور کنم جایگاه خودم را در تیم از دست بدهم یا این فرصت را در اختیار کس دیگری بگذارم تا خودش را اثبات کند. از این که قادر نباشم به تیم برگردم و یا بازی کنم، خیلی میترسیدم. از این که بخواهم از کار هر روزه خودم و چیزی که عاشق آن بودم دست بکشم، میترسیدم.
با این وجود خیلی از مردم، در واقع صدها نفر... فقط و فقط در مورد پول حرف میزنند! مردم میآیند و میگویند: «ایرادی ندارد چون کلی پول در میآوری.» این چیزی است که مردم در شبکههای اجتماعی مینویسند: «نگران چی هستی؟ هر هفته صدها هزار حقوق میگیری.» آنها فکر میکنند پول، آدم را به تمامی شادیها میرساند و حلال تمامی مشکلات است. اما زندگی چیزی فراتر از پول در آوردن است. میدانم گفتن این حرفها برایم آسان است ولی وقتی داراییهایت از حد مشخصی بگذرد، بعدا به تنها چیزی که فکر میکنی، آن چیزی است که عاشقش هستی. فارغ از این که چقدر پول نصیبت میشود، دست کشیدن از کاری که عاشق آن هستی، دشوار است.
من از جنبه کاملا متفاوتی به پول فکر میکردم. از خودم میپرسیدم: «آیا وقتی مصدوم هستم هم باید به من حقوق بدن؟» واقعا از این بابت نگران بودم. آیا دریافت این پول تضمین شده بود؟
یادم میآید پدرم میگفت: «ببین که برای باشگاه چه کاری کردهای.» و دوستانم میگفتند: «البته که لایق این پول هستی. تو کمک کردی تا تیمت برنده بشه. عضوی از تیمهای قهرمان بودی. قبل از این بازیهای زیادی رو به خاطر مصدومیت از دست ندادی. تو کسی رو فریب ندادی و باشگاه هم این رو میدونه. مصدومیت بخشی از کار تو هست و باشگاه هم این رو میدونه.»
اما نمیتوانستم خودم را قانع کنم؛ شرمنده بودم. فکر میکردم مربی پیش خودش فکر میکند: «این همه پول بهش میدیم که آقا واسه خودش لم بده.» بعد که دیوید جیل (مدیر اجرایی باشگاه) را میدیدم، به این فکر میافتادم: «اون هم باید همون فکرها رو در مورد من بکنه.» و فکر میکردم طرفداران هم همین فکرها را میکنند. افکارم پر از تفکراتی بود که احساس میکردم مردم در مورد من انجام میدهند. هر چند که شاید اصلا به هیچ یک از اینها فکر نمیکردند.
و در نهایت... خب، خوش شانس بودم.
دقیقا زمانی که واقعا افسرده میشدم و فکر میکردم همه چیز تمام شده است، دکتر مک اینالی (پزشک باشگاه) کلینیکی در میلتون به اسم کلینیک بلکبری پیدا کرد. آنها متخصص انجام اسکن هستند و از این طریق میتوانند ببیند کمر شما حین حرکت چگونه میشود. آنها در ناحیهای که درد دارید، تزریقی انجام میدهند و بعد از طریق اسکنها میبینند که کمرتان حین فشار به چه حالتی در میآید. رباطهای مشخصی را در کمرم پیدا کردند که خیلی ضعیف شده بودند و عامل تمامی مشکلاتم (همچنین کشاله ران، همسترینگ و ساق پا) محسوب میشدند. این ضعف من در ناحیه کمر باعث شده بود تا تمامی فشارهای بدنم روی نقطه اشتباهی متمرکز شود.
مداوای آن به طرز عجیبی ساده بود: تزریقات. برای تقویت رباطهایم، ماده قندی خاصی را به آن تزریق کردند. خبری از کورتیزون و دارو نبود؛ فقط قند تا رباطهایی که استخوانهای ستون فقراتم را کنار هم نگه میدارند، تقویت کنند. مثل یک «اکتشاف» آنی بود! ناگهان کمرم خوب شد. دیگر احساس ناراحتی نمیکردم؛ حس نمیکردم کمرم قرار است بشکند. خلاصه طی شش هفته، شش تزریق انجام دادم. دردش باورنکردنی بود. اما شما مرا میشناسید! بدون مشکلی با آنها کنار آمدم.
در واقع درد شدیدی دارد. اما پس از آن دوره سرحال و قبراق بودم و این فوق العادهترین حسی بود که داشتم. حالا قدردان چیزهایی هستم که قبلا توجهی به آنها نداشتم، مثل: آماده بودن، توانایی بازی کردن در بالاترین سطح و رقابت کردن در راستای جامهای قهرمانی. در سال ۲۰۱۰ بازیهای زیادی انجام دادم و فصل بعد از آن، بیش از سایر مدافعان تیم بازی کردم و ما قهرمان لیگ شدیم. هنوز هم گاهی به مسکنها احتیاج پیدا میکنم و سالی دو بار باید تزریق انجام بدهم. اما این کابوس همان گونه که ناگهان آمد، تقریبا در حال محو شدن بود. برگشتم و ثابت کردم که هنوز میتوانم در بالاترین سطح بازی کنم؛ به آنهایی که به من شک داشتند اثبات کردم که در اشتباه بودند.
دوباره حس خوبی داشتم.