مطلب ارسالی کاربران
خاطره ای از زمان کودکی (9)
کلاس سوم دبستان بودم ( تقریبا بیست و یک سال پیش). مسابقات حفظ قرآن، اولین مرحلش توی مدرسه بود و بعدش میرفتیم برای ناحیه. اون سال تقریبا 70 درصد جزء 30 بود. من خیلی کامل و مسلط بودم. همه رو راحت از حفظ میخوندم. سه نفر از مدرسه انتخاب شدیم و توی یه روز رفتیم برای مرحله ناحیه.
اون دو نفر دیگه مثل من مسلط نبودن. مسابقات توی یه مدرسه بود. تقسیم بندی کردن و خلاصه نشستیم توی یه کلاس. هر نفر میرفت، دست میکرد توی یه گلدون و طبق قرعه، باید یه سوره رو از حفظ میخوند. تقریبا از هر 10 نفری یه نفر قبول میشد. چون خیلیا نمیتونستن دقیق به یاد بیارن. منم خیلی خیلی از خودم مطمئن بودم. دو نفر تا اون موقع قبول شدن. من آخرین نفرا بودم. تا میخواست نوبت به من برسه، یه نفر اومد و گفت که اون کلاس، شرکت کننده هاش تموم شده و از اینجا چند نفر بفرستین اونور. منو و دو سه تای دیگه مجبور شدیم بریم اون کلاس. رفتم روبروی طرف نشستم. انتظار داشتم که روند مثل قبلی باشه. یه دفعه طرف گفت آیه 4 سوره قارعه رو بخون. من اصلا اینجوری حفظ نکرده بودم. بهش گفتم چرا اینجوریه؟ گفت آیه 9 سوره بینه رو بخون. منم مات و مبهوت نگاهش میکردم. گفت : آیه 7 سوره تکاثر؟!
هیچی، با سرافکندگی از کلاس اومدم بیرون و از درون داشتم داغون میشدم. اومدم پیش مسئولمون. ازم پرسید قبول شدی؟! منم گفتم نه. هیچی دیگه هم نگفتم. خیلیم خجالت کشیدم که قبول نشدم. خب بچه بودم و اصلا به ذهنم نمیومد که میتونستم یه کارایی بکنم. مثلا برم همون کلاس و دوباره امتحان بدم.
خلاصه هنوز که هنوزه حسرتشو دارم. نه اینکه میرفتم مسابقات استانی و جزئای بیشتری از قرآن حفظ میکردم ( که اینم خیلی خوبه)، بلکه حسرت اینکه مسئولمونو ناامید کردم.
اینم حکمتی داشته...