مطلب ارسالی کاربران
خاطره (10)
2 ماه از سربازیم گذشته بود ( حدود 4 سال پیش). خدمتم توی یه بیمارستان شیراز بود. اون موقع چون ماه های اول سربازی بود، اول توی قسمت قرارگاه بودم ( همون قسمت تلفن و دفاتر و مسئول نگهبانی). منم چون همیشه شبا بیدار بودم، شیفت شب رو برداشتم. شبا فقط و فقط من توی بیمارستان بیدار بودم. یه شب حدودای ساعت 3 نیمه شب بود که دو تا پیرمرد وپیرزن عرب با همون لباس عربی تک و تنها توی پیاده رو بودن. منو دیدن و بهم یه کاغذ نشون دادن که آدرس بیمارستان چشم پزشکی توش نوشته شده بود. آدرس بیمارستانم تقریبا دور بود و اونا هم عربی حرف میزدن. منم نمدیونستم چیکار کنم و بتونم بهشون کمک کنم. سنشونم بالای 60 بود و خیلی دوست داشتم بهشون کمک کنم. هنوز سی ثانیه نگذشته بود که دیدم توی خیابون یه وانتی رد شد و با اینکه اون طرف خیابون بود، زد روی ترمز ( خیلی خیلی کم توی اون ساعت از اون خیابون ماشین رد میشد). دیدم یه زن که راننده بود ازش پیاده شد. دو تا بچه نوجوون هم جلو نشسته بودن. بهم سلام کردیم و زنه به من گفت مشکل چیه؟
منم بهش توضیح دادم و زنه بلافاصله شروع کرد به عربی حرف زدن باهاشون. بعد یه دقیقه، اون زنه به من گفت:
_قدرت خدا رو میبینی؟! من داشتم میرفتم فرودگاه که این دو تا بچه رو برسونم فرودگاه ( برای کویت) و دقیقا توی مسیر این دو تا رو دیدم.
زنه از اهالی لارستان فارس بود که عربی هم مسلط بود و اصالتا هم عرب بود ( مردای لار خیلی توی کویت و امارات کار میکنن). خلاصه اون دو تا نوجوون رو فرستاد قسمت بار وانت و پیرمرد و پیرزن عرب رو سوار کرد تا برسوندشون بیمارستان.
منم خداحافظی کردم و پشت بندش گفتم: خدایا نوکرتم.
اون شب مثل همه شبای دیگه، از شب تا صبح، با خدا ماجراها داشتم و کلی با هم حرف زدیم...
اون شب، شب خوبی بود...