مطلب ارسالی کاربران
حکایت ملانصرالدین:...
روزی باران شدیدی میبارید ملا نصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگا میکرد در همین حین همسایه اش را دید که به سرعت از کوچه میگذشت و ملا داد زد : اهای فلانی ؟کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمیبینی چه بارانی دارد میبارد؟!!!ملا گفت : مردک خجالت نمیکشی از رحمت الهی فرار میکنی؟!!!همسایه با خجالت ارام ارام راه خانه را پیش گرفت چند روز گذشت بر حسب اتفاق دوباره باران شدیدی گرفت و این دفعه همسایه مل پنجره را باز کرده بودو داشت بیرون را نگا میکرد ک یک دفعه چشمش به ملا افتاد ک قبایش را روی سر کشیده است و دارد ب سمت خانه میدود همسایه داد میزند: اهای م!!!مگر حرفت را یادت رفته!!! ت چرا از رحمت الهی فرار میکنی؟؟!! ملا نصرالدین:مرد حسابی من دارم میدوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم!!!!☺