رستگاری در فراتر از بهشت
فصل 2: آبشار جاذبه
قسمت 3: هدف: بیل سایفر
معشوق در بند و چشم دوخته به کمک من. من چشم دوخته به معشوق و در تلاش برای نجات دادن.
باید هر جور بود به بالای تپه میرفتم، بیل رو شکست میدادم و دیپر رو ازاد میکردم.
- راه رستگاری در بهشت از بیل میگذره.
بیل از دوتا دستش شعله اتیش به سمت من پرتاب کرد منم جا خالی دادم.
یه تیکه چوب مناسب رو زمین پیدا کردم، اونو برداشتم و شروع کردم به کندن زمین نرم اونجا. مقداری رفتم پایین بعد مسیر رو چندتایی کردم و نزدیک ده تا تونل مختلف تو مسیرای مختلف ایجاد کردم و برای هر کدوم چندتا تونل دیگه و همینطور به ترتیب شاخه شاخه کردم تا یه هزار توی گیج کننده ایجاد شد. دیگه بیل نمیتونس منو بین این همه مسیر اصلی و فرعی پیدا کنه.
صداش رو از بالای تپه میشنیدم.
+ بهتره به خودت زحمت ندی. با تونل زدن کاری از پیش نمیبری.
گوشیمو در اوردم و زنگ زدم به همون مغازه ای که اسکنر اثر انگشت رو ازش خریده بودم.
- چند تا تفنگ به این مشخصاتی که میگم نیاز دارم فوری به این ادرس پست فوری بیارین.
مشخصات اسلحه هایی که میخواستم رو همراه با محلی که بودیم گفتم.
- و یه چیز دیگه. یه شوکر برقی هم رو بسته سلاح وصل کنین طوری که معلوم نباشه.
فروشنده گفت ما اینکارو نمیکنیم خلاف قانونه.
- علاوه بر پول شوکر کلی رشوه بهت میدم. فقط انجامش بده.
قانع شد و گفت بسته حداکثر تا نیم ساعت دیگه میرسه.
همونجایی که بودم موندم. بعد از چند دقه بیل حوصلش سر رفت و اومد زیر زمین تا منو پیدا کنه. همون اول که چند راهیا رو دید دو زاریش افتاد و برگشت بالا.
بالاخره پستچی اسلحه ها رو اورد.
* کجایین اقا؟ براتون اوردم.
- الان میام.
تونلا رو یکی یکی طی کردم تا برسم رو زمین. به خاطر علامتایی که نوشته بودم و به خاطر اسون تر بودن مسیر برگشت نسبت به رفت راحت میتونستم برگردم.
اما بیل خیلی زودتر از من خودشو به پستچی رسوند و اونو کشت.
+ فکر کردی من میذارم اینا گیر تو بیاد؟
همین که دستش به بسته خورد برقش گرفت و پخش زمین شد. خودمو به بسته رسوندم و بازش کردم و اسلحه ها رو تو لباسام جاساز کردم. یکیشو گرفتم دست تا بیل رو بکشم.
- اینم یه رو دست دیگه. بای بای کن.
اما بیل به هوش اومد و سریع با اشعه چشمش منو هدف گرفت. سریع برگشتم داخل تونل.
بیل میدونس که هر لحظه ممکنه من ناگهانی سر برسم و کارشو تموم کنم. برای همین دوباره برگشت بالا.
- قابل پیش بینی بود.
با تفنگی که دستم بود رو سطح زمین پا گذاشتم. بیل از بالا چند بار به سمت من شلیک کرد ولی من نمیذاشتم که بهم برخورد کنن. فهمید که اینجوری نداره. منم نمیتونستم از اون فاصله بزنمش. پس باید بهش نزدیک میشدم. به سمت تپه حرکت کردم.
در همین لحظه بیل به حرف اومد.
+ قویترین افرادمو برای جنگ باهات احضار میکنم ببینم چند مرده حلاجی و اصلا لیاقت نبرد با منو داری یا نه. اول از مشاور شخصیم شروع میکنیم. سومین سرباز قدرتمند ارتش من.
بیل سوت زد. یه موجود شبیه هشت پا از جهان خودشون منتقل شد به زمین.
+ مشاور برو با این بجنگ.
# چشم قربان.
هشت پا از هر کدوم از بازوهاش یه چیزی مثل خار گل بزرگ پرتاب میشد و از چشماشم لیزر. فقط داشتم جا خالی میدادم. اینجوری نمیتونستم بزنمش. یه فکری به سرم زد. یه فکر کاملا ریسکی. باید کاری میکردم که یکی از خار ها به لباسم بخوره و پارش کنه و منم وانمود کنم که به من خورده و من مردم.
همینطورم شد و دفعه بعدش جوری جاخالی دادم که به یقه لباسم نزدیک گردن برخورد کرد و ازش رد شد. منم محکم خودمو انداختم. هشت پا لبخند زد و برگشت تا با خوشحالی از رییسش تقاضای پاداش کنه. منم زود بلند شدم اسلحه رو به سمت کلش نشونه گرفتم و بنگ! کشتمش.
- بعدی.
+ کارت خوب بود. حالا نوبت نخست وزیره. دومین سرباز قدرتمند.
یه موجود دیگه وارد شد. یه پرنده. اون نخست وزیر بیل بود. با صدای میگ میگ مقابل بیل تعظیم کرد.
+ اونو بکش.
میگ میگ چند بار دور خودش چرخید و یه گردباد درست کرد تا به من نشون بده چه سرعتی داره و من نمیتونستم درست نشونه بگیرم.
نباید سرعتشو میدیدم وقتی که داره به سمت من میاد و میخواد تو عرض یه ثانیه خلاصم کنه. چشمامو بستم. میخواستم صداشو دنبال کنم و با چشم بسته فقط صداشو ردیابی کنم و به سمت همون صدا شلیک کنم تا بخوره به سرش و اونم بمیره.
- اوکی حمله کن.
+ ترسو رو باش. چشماشو بسته تا لحظه مرگشو نبینه. دیگه کارت تمومه.
میگ میگ هجوم برد. تو صدم ثانیه همزمان میومد جلو و مسیر خودشو عوض میکرد. من صدای میگ میگشو داشتم، نشونه گرفتم و تمام. اینم از دومی.
- اخه چند بار دیگه باید تو و سربازاتو گول بزنم بدبخت.
+ لعنت بهت. ولی سومی دیگه کارتو تموم میکنه. فرمانده کل قوای مسلح من. اعزامت میکنم بیای اینجا.
دروازه میان بعدی باز شد و یه مربع ظاهر شد. یه مربع خاکستری همین!
+ این مربع قویترین نیرومه. هیچ حسی نداره. چیزی رو نمیببنه و نمیشنوه و بو نمیکنه و حتی نمیتونه لمس چیزیو حس کمه. فقط ندای من روش اثر داره. هیچ سلاحی هم روش کار نمیکنه به جز اشعه چشم خودم. ولی این مربع حضورتو هر جا بری حس میکنه و به اندازه مساحت خودش نور کشنده ای پرتاب میکنه که هر چی بهش برخورد کنه رو از بین میبره. مربع، شروع کن.
وجه مربع به طرف من برگشت. دیدم میخواد نور ازش خارج بشه. سریع فرار کردم. نور خارج شد. به چند تا درخت خورد و...
- غیبشون کرد...
درختا ناپدید شدن انگار از اول وجود نداشتن! حتی ذوب نشدن یا نسوختن فقط اصل نیستی روشون انجام شد.
- اوکی اوکی.
دویدم. اونم داشت وجهش رو به سمت برمیگردوند تا منو بزنه. رسیدم جلو تپه و ایستادم. نور اماده شلیک بود و داشت خارج میشد.
+ نه احمق من اینجام اههههه.
بیل با اشعه چشمش مربع رو نابود کرد. مربع درست مثل قربانیاش مثل یه افسانه ناپدید شد.
- خب خب خب. بیل عزیز. اینم از حیله بعدیم که به ثمر نشست. چه قشنگ مجبور شدی بهترین فردتو بکشی. چون اگه اینکارو نمیکردی خودت میمردی... و دیپر جون البته که با نقشه من هیچوقت این اتفاق نمیفتاد.
× افرین قهرمان من. بیا حساب این عوضی رو برس.
+ ببندش بابا. انگار یادت رفته تا همین دیروز مدام داشتم ترتیبتو میدادم جوجه.
وقت اتک نهایی بود. اگه میبردم به رستگاری در بهشت میرسیدم و اگه میباختم همه چی تموم بود. باید بهش نزدیک میشدم.
رو تپه قدم گذاشتم و به سمت قله که دیپر و بیل بودن حرکت کردم.
ادامه دارد...