دوستان ببخشید که خاطره طولانیه ولی گفته بودم که یه روز این خاطره رو تعریف میکنم. به نظرم بخونید ضرر نمیکنید.
اول از همه بگم که منم اگه جای شما باشم قطعا این خاطره رو باور نمیکنم. حتی من که با پوست و گوشتم این وضعیتو درک کردم، هنوز به خودم میگم، نه بابا. همچین چیزی نیست.خدایی اینا رو نگفتم که باور کنید ولی من فقط میتونم چیزی رو بنویسم که اتفاق افتاده و قضاوت با شماست. من فقط میتونم به خدا قسم بخورم که اینا عین چیزاییه که برای من اتفاق افتاده:
خب بریم سراغ خاطره:
دوره لیسانس بود. ای قضیه برمیگرده به 8 سال پیش. وقتی که من و سه تا از رفیقام همخونه بودیم. دو تا از همخونه هام آدمای تقریبا ساده ای بودن. با چند تا از بچه های دیگه قرار گذاشتیم که بترسونیمشون. قضیه شد، مراسم احضار روح و جن. دو تا همخونه ای ساده من باضافه یکی دیگه بی خبر از ماجرا بودن. مایی که توی جریان بودیم 4 نفر بودیم. به اونا گفتیم میخوایم احضار روح کنیم ولی میگفتن برید بابا... این چیزا وجود نداره. ما هم اصرار روی اصرار که امشب نشونتون میدیم. قرار شد ساعت سه نصف شب شروع کنیم. روی یه مقوا حروف الفبا رو نوشتیم و اعداد رو هم همینطور. قبلش در اتاقای خونه رو هم بسته بودیم. قبلش کامل برنامه ریختیم. خلاصه شدیم هفت نفر ( 4 نفر توی تیم ما و 3 نفر ساده از همه جا بی خبر). خلاصه شروع کردیم مراسم رو( چراغا هم خاموش فقط یکم نور گوشی روی صفح مقوا). ای روح خودتو به ما نشون بده و یه سکه هم به صورت مشترک دست من ویکی از بچه ها بود که همه باید دستشونو روی دست ما میذاشتن. سکه مثلا باید حرکت میکرد. اون سه تا هم فقط مسخره میکردن که همچین چیزی نیست. خلاصه من شروع کردم سکه رو تکون دادن. یکی از اونا پرسید چرا تکونش دادین. دوستمم گفت: به خدا من تکون ندادم ( وقتی که قسم میخوردیم همیشه راست میگفتیم انصافا)، خب راستم میگفت چون من تکون میدادم (هر کس تکون میداد بقیه قسم میخوردن). خلاصه سرتونو درد نیارم اونا ساده بودن یکم ولی باور نمیکردن. خلاصه سکه رو بردیم به سمت یه اسم که " غلام" بود. گفت من روح غلامم. بچه ها باور نمیکردن، خب طبیعیه. سکه رو بردیم به سمت سن و سالش. بعدشم مثلا روح بهمون گفت که در اتاق رو باز کنیم. ( ما قبلا به صورت حرفای اتاق رو بهم ریخته بودیم) وقتی که در رو باز کردیم. همه جا خوردیم و ترسیدیم ( ما توی جریان بودیم) ولی بچه های ساده یکم ترسیدن واقعا. بعد روح گفت که برید توی سنگ دستشویی رو نگاه کنید ( ما قبلا یه چاقوی ضامن دار گذاشته بودیم روی سنگ دستشویی). خلاصه یکی از بچه ها توی تاریکی لیوان پرت کرد و از صداش خود من هم ترسیدم. کم کم بچه های ساده که توی جریان بودن ترسیدن ولی بازم باورشون نمیشد ( طبیعیم بود). ولی یه اتفاق افتاد که باورشون شد. یکی از بچه ها شیر حمام رو شل کرده بود و گفتیم شاید فشار آب کم و زیاد بشه و یه دفعه باز بشه شانسی. باورتون نمیشه که توی بهترین لحظه ( البته از نظر ما) اون شیر حمام شروع کرد به آب ریختن. اون لحظه رنگ اون بچه های بنده خدا سفید شده بود و میلرزیدن. هی بهمون میگفتن که اصلا باورشون نمیشده که روح و جن کاری به ما داشته باشن ( اعتقاد داشتن ولی خب اعتقاد داشتن که کاری به ما ندارن). خلاصه اون شب اون سه تا بچه ها فقط میلرزیدن و حسابی ترسیده بودن. ما هم میخندیدم توی خفا و یه جورایی هم شرمنده بودیم ( توی پرانتز بگم که هنوز ماجرای اصلی شروع نشده، تا اینجاش که یه خاطه ی سادست). خلاصه فردا بهشون گفتیم و بنده خداها خیلی خجالت کشیدن و ما هم پشیمون بودیم ( باید توی موقعیت باشین). خیلی جزئیات دیگه هم داشت ولی واقعا طولانی میشد. فقط اینو بگم که همه چی دست به دست هم داد تا قضیه خیلی واقعی به نظر بیاد.
حدود چند ماه گذشت (ترم بعد) و ما نقل مکان کردیم به یه خونه حیاط دار قدیمی. حیاط وسز ساختمون بود. یه طرف اتاقا بود. وسط حیاط بود. اونطرف حیاطم آشپزخونه و یه اتاق. اتاق کنار آشپزخونه پنجره های بزرگی داشت و چون گرم بود هرچی زور زدیم باز نمیشد. انگار جوش خورده بود. یه شب یکی از بچه های دیگه که کلا اصلا توی این ماجراها نبود خونمون بود ( زیاد میومد). اونم نترس بود. دوباره بحث جن و روح شد. حدودای ساعت 2 نصف شب بود. اون دو تا رفیق ساده من هم خواب بودن ( بچه مثبت بودن به اصطلاح همون 11 میخوابیدن). خلاصه دوباره بساط احضار روح و جن رو پهن کردیم ولی واقعا جدی. یکی دیگه هم به همخونه ایامون اضافه شده بود که اونم مثل خودمون بود. پس الان توی مراسم احضار روح 4 نفریم. نیم ساعت به طور جدی کار کردیم و خبری از تکون خوردن سکه نشد ( آداب رو رعایت کردیم که خیلی جزئیات داره). بعد از نیم ساعت یکی از بچه ها که خیلیم خلاف بود شروع کرد به دادن فحشای بد به جن و روح. هی میخندید و فحش میداد. ما هم بهش گفتیم فلانی نکن. بالاخره اعتقاد داشتیم و جالب نبود. اون میگفت و ما هم دیگه میخندیدیم
. قصه از اینجا شروع شد تازه:
تقریبا طرفای ساعت 4 صبح بود که بساطو جمع کردیم و میخواستیم بخوابیم که یه دفعه یه بوی شدید عطر که خیلیم خوشبو بود به مشام هممون رسید. دقیقا توی یه لحظه هممون از جا بلند شدیم و گفتیم بوی چیه. ( خیلی خیلی شدید بود). بو رو دنبال کردیم ( خونه کوچیک بود). از دم در اتاق توی دو متریمون بو میومد. ما هم حسابی گیج بودیم و خودمون زدیم به بی خیالی. بو هم رفت. خوابیدیم. فردا صبح شد و رفتیم دانشگاه. برگشتیم و توی همون اتاق کنار آشپزخونه ورق بازی میکردیم. عصر بود که یه دفعه اون پنجره بزرگ بدون هیچ فشاری کامل به و محکم به طرف داخل بازی شد. پرده ها هم کرکره قدیمی بود و با پرده اومد توی صورتمون. بیرونم هیچ بادی نمیومد. اون پنجره ای که چند تا جوون افتاده بودیم به جونش و باز نمیشد و فکر میکردیم جوش خورده، اونجوری باز شد. ما رو میگی، یکم قضیه برامون جدی شد ولی بازم زدیم به بی خیالی گفتیم خبری نیست ( در حالی که واقعا خیلی خیلی عجیب بود). چند ساعت گذشت و شب شد. اون دو تا رفیق سادمونم توی اتاق روبرو خواب بودن طبق معمول. از اونجا بود که ما چهار نفر توی اتاق بودیم و داستان و ماجرا به صورت کاملا جدی و بی پرده رخ داد:
حدود 12 نصف شب. ما توی اتاق بودیم و ترسیده بودیم یکم. ولی خب 4 تا ججون با هم بودیم و خیلی ترسمون کم میشد. یه دفعه صداهای عجیبی از آشپزخونه به گوش رسید. دقیقا انگار یه نفر توی آشپزخونه محکم با قاشق میزنه روی قابلمه. اونم با صدای زیاد. واقعا ترسیده بودیم. بهم میگفتیم حتما صدای همسایه هست ولی خودمونم خوب میدونستیم توی اون شهر کوچیک همه از 9 شب میخوابن. ولی مجبور بودیم بگیم همسایست و جرات نداشتیم که که بریم توی آشپزخونه. یک ساعت فقط صدای قاشق روی قابلمه میومد. که یه دفعه قطع شد. سکوتی که واقعا وحشتناک بود. در عرض سه ثانیه یه صدای خیلی شدید از آشپزخونه اومد به طوری که دیگه مطمئن شدیم از آشپزخونه خودمونه ( چون وقتی که میترسی مغزت دستور میده که باور نکن ولی اون صدا رو نمیشد کتمان کرد) مثل صدای کشیده شدن یه چیز بود. تصمیم گرفتیم 4 تایی بریم توی آشپزخونه. همه لامپا رو روشن کردیم و ترسون یواش یواش دستمون توی دست هم رفتیم توی آشپزخونه. بگید چی دیدیم؟؟!!!
دقیقا بین این همه کابینت فلزی قدیمی، یکی از کشوهای کابینت که اونم از قضا هیچ موقع باز نمیشد و فکر کرده بودیم جوش خورده، کامل کامل باز شده بود...
اونجا بود که فهمیدیم قضیه کاملا جدی هست. برگشتیم توی اتاق و فقط میگفتیم غلط کردیم. چهار تا جوون توی بغل هم بودیم و داشتیم از ترس میمردیم. همون لحظه ها قشنگ یه نفر روی پشت بوم صدای پاش میومد ( اینی که فکر کنید کسی ما رو میخواسته اذیت کنه رو از مغزتون بندازید بیرون چون توی اون لحظه و اون همه اتفاقای عجیب پشته هم فهمیده بودیم قضیه چیه). خلاصه با ترس شب رو صبح کردیم. صیح بیدار شدیم و آماده شدیم برای دانشگاه که صدای دویدن یه نفر توی حیاط خونه میومد ولی کسی نبود...( حیاط به فاصله دومتری از ما بود).
خلاصه پدرمون دراومد و شب که برگشتیم اتفاقای دیگه ای هم افتاد که مجالش نیست و مهمترینش این بود که رفیقمون که توی حمام بود، لامپ حمام ترکید و ...
این اتفاقات به فاصله دو شب افتاد و ما فقط به غلط کردن و افتادیم و کمتر از یه هفته کامل وضعیت عادی شد. ولی هر چی که بود که ما میدونیم چی بود، خیلی درس خوبی برامون بود که شوخی و مسخره حدی داره.
هنوز که هنوزه با خودمون اون خاطراتو داریم ولی چون هنوز با چشم خودمون روح یا جنی ندیدیم خودمونو میزنیم به کوچه علی چپ ولی خودمونم خوب میدونیم که چی شد. باور کردنش برای خودمم هنوز سخته چه برسه به شما.
قضاوت با شماست...
مخلصیم