این خاطره مربوط میشه به آبان سال 88. من دوره کارشناسی توی یکی از شهرستانای استان فارس درس می خوندم. تعداد ورودیمونم زیاد بود. چیزی که توی ذهنمه 20 تا پسر بودیم و 120 تا دختر. ترم 3 بود که تصمیم گرفتیم یه سفر یه روزه دانشجویی بذاریم. اصلا توی فاز مجوز و ... نبودیم. راننده یه اتوبوس باهامون رفیق بود با همخونه ایامون تصمیم گرفتیم که برای یه روز بریم اصفهان. اول هفته به بچه ها توی کلاس گفتیم. خلاصه آخر هفته که پنجشنبه میخواستیم حرکت کنیم، 8 تایی پسر شدیم و نزدیک 30 تا دختر. نیمچه خاطره وسطش زیاده، برم سر اصل مطلب.
ما بدون اینکه بدونیم اصلا مجوزی میخواد، مسئولی میخواد و ...، سر خود پنجشنبه حدودای ساعت 11 شب حرکت کردیم. راننده گفت پلیس راه و ... رو بسپارید به من. یکی از رفقا یه سلکشن موسیقی از جواد یساری و عباس قادری انتخاب کرده بود و کلی هم وقت گذاشته بود براش 😅😂. همون اولین آهنگی که توی اتوبوس پلی شد، دخترا صداشون بلند شد و رفتن سراغ آهنگای خودشون. خلاصه رفتیم به سمت اصفهان... با یواش رفتن و چند تا توقف، حدودای ساعت 6 صبح رسیدیم ( این بین اتفاقات باحالی میفتاد دیگه، خودتون اون جمعو و یه سفر دانشجویی رو تصور کنین ولی خدایی ما پسرای بچه مثبت دانشگاه بودیم و برای همینم بچه های ورودی همه اعتماد داشتن بهمون و بالعکس) از این حواشی بگذریم که برسیم به اصل خاطره:
به راننده گفتیم که بره طرف باغ پرندگان. همونجا صبحونه رو با بچه ها زدیم و رفتیم سمت باغ. ورودی که باید بلیت میخریدیم یادمه بلیتش نفری 1500 تومن بود ولی برای دانشجویی نصف میشد. ما هم کارت نشون دادیم ولی اون مسئول بلیت فروش گفت باید مجوز سفر از دانشگاه داشته باشین😅 این مسئولین محترم اصفهانیم خیلی گیر بودن انصافا😂 ما گفتیم مجوز دست مسئولمونه که الان رفته همایش. قبول نکردن. بچه ها رو با همون بلیت نصف قیمت فرستادیم توی باغ . من و یکی از رفقام ( همون خواننده خاطره قبل)، رفتیم توی اتاق مدیریت باغ پرندگان که قانعشون کنیم ما برای سفر دانشجویی اومدیم. مگه قانع میشدن😂😂 به هیچ صراطی مستقیم نبودن. گفتن به مسئولتون زنگ بزنید که از همایش بیاد ( حالا اصلا مسئول وجود خارجی نداره😅). رفیقم میگفت بابا نمیشه. همایش مهمه. خلاصه داشتن بیلیتو کامل پامون حساب میکردن که من به رفیقم گفتم که حالا یه زنگی به آقای " محمدی" بزن. این واژه آقای محمدی معجزه کرد. دوستمم طوری طبیعی جواب داد که نمیشه، همایش مهمه که مسئولای باغ باورشون شد آقای محمدی وجود داره. خلاصه چند تا کارت دانشجویی از ما و دخترا گرفتن و کپی کردن که بفرستن دانشگاه و استعلام بگیرن شنبه😂😂 ببینید چه اوضاعی شد، اونم برای نفری 750 تومن😅. ما هم گفتیم باشه و گفتیم یه کاریش میکنیم.
اتوبوس نمیتونست توی شهر بیاد و راننده گفت که آخر شب فلان جا میاد و ما رو برمیگردونه شهرستان. حالا 40 نفر دختر و پسر پشت سر هم قطار توی شهر اصفهان😅😂😂😂 اونم توی سال 88 که همه میدونیم چقدر وضع امنیتی و ... بود. همه یه جوری نگاه میکردن. خدایی عجیب بود. مثلا یه اتوبوس واحد رو کامل قرق میکردیم. یه فست فود کنار رستوران شهرزاد بود ( دوستان اصفهانی باید بشناسن) که همه ریختیم اونجا. جاتون خالی، غذاش افتضاح بود😂😂 البته جسارت به اصفهانیای عزیز نشه. خب جای شلوغ شهر بود و ما هم مجبور بودیم. واقع گرسنه بودیم. بعدش افتادیم توی پاساژا اونم پشت سر هم😅😂😂 از همون بعد ناهار چند تا موتوری از بسیج و گشت ارشادم دنبالمون. دمشون گرم فقط تذکر میدادن. خیلیم ضایع بودیم آخه. هی بهمون میگفتن فاصلتونو حفظ کنید ( اینا رو همش توی اوضاع سال 88 تصور کنید). یادمه 8 آبانم بود، روز نوجوان و روز بسیج دانش آموزی😂😂. خلاصه خیلی اوضاع خیط بود. هی به ما تذکر میدادن. تا اینکه اومدیم توی پارک نزدیک چهار باغ بود فکر کنم که چند تا موتوری عزیز و محترم ریختن و ما پسرا رو گرفتن😂😂 دخترا رو میگی، به جان خودم در عرض کمتر از 3 ثانیه همشون ناپدید شدن نامردا😂😂 به قولی علی موند و حوضش😂 ما موندیم و چند تا موتوری و بیسیم و خر بیار باقالی بار کن. آقا سرتونو درد نیارم، یکی از بچه ها کارت بسیج داشت و چند تا آشنا و .... حل شد بعد از یک ساعت چونه زدن و اینکه بابا ما کاری نمیکنیم و بچه ها همه مثبت و سفر دانشجویی و ... ( خدایی جز اینم نبود). البته ولمون کردن ولی قرار شد فردا نامه بزنن به بسیج دانشگاه و استعلام کنن. اونا هم کارت دانشجوییمونو کپی کردن. این شد دو تا استعلام. دخترا رفته بودن نقش جهان و ما هم به اونا گرویدیم و تا عصرو شب اصفهان بودیم و برگشتیم با اتوبوس. این وسطا اتفاقای ریز و درشت افتاد ولی ولش... دیگه خیلی طولانی میشه.
شنبه شد و یه رفیقمون که توی بسیج آشنای مویرگی داشت، نامه ها رو گرفت که فکس شده بود😂😂 مگه حالا راضی شده بودن به نامه دادن، نوشته بودن که حتما باید جواب دانشگاه براشون فکس بشه😅😅 خلاصه ما چند تا نامه با سربرگ دانشگاه از معاونت دانشجویی کش رفتیم ( داستان خودشو داره😅)، بعد از پر کردن اینکه این سفر تحت نظارت و با اطلاع دانشگاه بوده، مسئول دانشگاهو سرشو گرم کردیم و منم دو تا مهر معاونت رو در عرض دو ثانیه زدم روی دو تا فرم. بایدم نامه ها با شماره دانشگاه فکس میشد وگرنه دوباره به دانشگاه نامه میدادن. خلاصه گیری بودن😅 چند تا کار نیمچه گرافیکی و دست بردن توی شماره تلفن دانشگاهو ( شماره دانشگاهو توی برگ کردیم شماره فکس یه مغازه توی شهر😂😂 دیگه گفتیم خیلی بعیده که شماره فکس رو اطمینان نداشته باشن) نامه رو ارسال کردیم و فاتحه😂😂
آقا ببخشید که طولانی شد؛ به خدا خیلی از جاها رو فاکتور گرفتم.
مخلص همگی...