نیمه شب بود اون شب خوابم نمیبرد هرکاری کردم فایدهی نداشت بلند شدم اومدم توحیاط یکم ورزش کنم خسته شم شاید خوابم ببره رفتم یکم که دویدم خسته شدم وروصندلی حیاط نشستم که زیر یک درخت قدیمی قرار داشت که یکدفعه شاخه بزرگ افتاد جلو پام شانس آوردم به سرم نخورد بلند شدم به طرف خونه یک لحظه سرم رابلند کردم به سوی درخت یک قیافه ترسناک بالباس سفید روی شاخه درخت نشسته ومن رو نگاه میکرد بلند بلند فریاد زدم بابام اومد روزمین افتادم بهش گفتم درخت اون نگاه کرد گفت چیزی نیس درخت داشت هنوز میلرزید ازحال رفتم فرداش با یک دکتر روانپزشک مراجع کردیم والان تحت درمانم وهرشب کابوس اون شب میبینم ...ماجرای واقعی یک دوست