روح انسانى از عالم امر است(که در اصطلاح فلسفى به عوالم ما قبل طبیعت عالم امر اطلاق میگردد) و این اصطلاح از قرآن کریم استفاده شده است که فرمود: «"الا له الخلق و الامر»؛آگاه باشید که خلق و امر از آن خدا است. و در این اصطلاح سرّى است و آن اینکه امر دلالت بر وحدت و جمع مینماید به فرموده قرآن کریم: «و ما اَمْرُنا اِلّا واحدة کلمح بالبَصَر»و نیست امر ما مگر یکى، همچون یک چشم بر هم زدن.
در خلق، قَدر و اندازه معتبر است و به خصوص در عالم طبیعت که علاوه بر آن خلقت از کَم و کیف حاصل میشود و کثرت از خلق پدید میآید و همانگونه که گذشت نفس ناطقه؛ یعنى روح انسانى جوهرى از عالم مجرّدات(عالم امر) است در مقابل، بدن عُنصرى جوهرى از عالم خلق؛ یعنى عالم طبیعت و مادیات است؛ لذا روح انسانى از احکام جسم و جسمانى؛ مانند رنگ، کم، کیف، امتداد طول و عرض و عمق و شکل... مبرّا است.
اصالت روح و فرعیّت بدن
حقیقت هر کسى را روح او تشکیل میدهد و بدن ابزار روح است و این منافات ندارد که انسان در دنیا و برزخ و قیامت بدن داشته باشد. البته همانطورى که انسان در دار دنیا بدن دارد و بدن فرع است(نه اصل و نه جزء اصل) در برزخ و قیامت نیز این چنین است. قرآن کریم بدن را که فرع است به طبیعت و خاک و گل نسبت میدهد و روح را که اصل است به خداوند اسناد میدهد و میفرماید: «قل الرّوح من امر ربّى»؛بگو روح از فرمان پروردگار من است.
استواى خلقت روح
خداوند انسان را مستوى الخلقه آفرید. ممکن است انسان از نظر بدن ناقص باشد، گرچه این نقص اهمیت زیادى ندارد و انسان به همان اندازه که از نظر بدن ناقص است تکالیف الهى هم از او سلب میشود، اما هیچ روحى را خداوند ناقص خلق نکرده است و لذا فرمود: «وَ نَفسٍ وَ ما سَوّیها»؛قسم به جان آدمى و آنکس که آنرا آفریده و منظم ساخت.
آنگاه بیان کرد که استواى خلقت روح به آن است که به او فجور و تقوا الهام نمود؛ زیرا روح، شکل و قیافه و اندام ندارد که مستوى الخلقه بودن یا غیر مستوى الخلقه بودنش محسوس باشد، بلکه استواى خلقت به چیزى است که از سنخ روح، یعنى امر مجرد باشد؛ از اینرو فرمود: «فَأَلْهَمَها فُجورَها و تقواها» سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است؛ یعنى الهام فجور و تقوا باعث استواى خلقت روح است.
تجرّد روح
اشیاء یا جسمانى و مادیاند و یا غیر جسمانى و مجرّد و هر کدام از اشیاء جسمانى و مجرد را او صافى خاص است؛ مثلاً اجسام داراى شکل و حجم و رنگ و سنگینى و... امثال آن میباشند، در حالیکه مجردات نه مکانیاند و نه زمانى نه شکل دارند و نه ثقل نه حجم دارند و نه رنگ؛ و لذا چون واسطهاى میان اشیاء مجرد و جسمانى نمیباشد، در صورتى که اثبات گردد موجودى جسمانى نیست و اوصاف و خواص اجسام را ندارد به ناچار باید مجرّد و غیر جسمانى باشد، یا بالعکس. از میان ادّله متعددى که فلاسفه براى اثبات تجرّد نفس(روح) آوردهاند به یکى از آنها اکتفا میشود و آن اینکه با گذشت روزگار، بدن و جسم آدمى رو به انحلال و ضعف میرود، در حالیکه روح و نفس ناطقه انسان رو به قوّت مینهد.
انسانى که به پیرى میرسد، سستى و ناتوانى به بدن او روى میآورد و هر اندازه که پیرتر میشود ناتوانتر و سستتر میگردد، در حالیکه میبینیم اندیشه او قویتر و قلمش وزینتر و حرفهایش سنگینتر میشود. نتیجه اینکه نفس ناطقه انسان که به مرور زمان نیرومندتر میگردد، غیر از این بدن است که به گذشتن روزگار پیر و فرتوت میشود و چون روح غیر از جسم است باید مجرّد باشد.
انسان و جاودانگى
اگر انسانها به عالم طبیعت مأنوسترند، براى آن است که حسى فکر میکنند؛ چون حس و قواى حسى به طبیعت نزدیک است و عقل و قواى عقلى از طبیعت دور است؛ لذا محسوسات و امور مادى انسانهاى حساس را به خود جلب مینماید، اما انسان عاقل چون ارزشى براى دنیا قائل نیست فریب دنیا را نخورده، دل به دنیا نمیبازد. فطرت انسانى خواهان ابدیّت است، به تعبیر مرحوم صدر المتألهین: خداوند در سرشت انسانها محبت وجود و بقاء و کراهت عدم و فنا را سرشته است.و لذا متاع گذرا او را اشباع نمیکند و اگر به طبیعت سر میسپارد، یا براى آن است که از باب خطاى در تطبیق، طبیعت را ابدى میپندارد و یا ابدیّت بعد از مرگ را فراموش کرده است، یا گرفتار جهل مرکب است، یا مبتلاى غفلت، به نص صریح قرآن کریم هر انسانى بالضروره میمیرد.پس احتمال خلود و جاودانگى در دنیا ممکن نیست. خداى سبحان اصرار دارد به انسان بفهماند که اى انسان تو یک موجود ابدى هستى و ابدیّت در دنیا نمیگنجد، بلکه جاودانگى به تحصیل ما عندالله است. قرآن کریم میفرماید: آنچه در دسترس شما است زوالپذیر است و آنچه در نزد خداست ابدى است و چون شما انسانها ابدى هستید این ابدیّت خویش را هدر ندهید. کالاى ابدى پیش غیر خدا نیست. اگر آب زندگانى میخواهید فقط نزد خدا است.