مطلب ارسالی کاربران
دلنوشته های دم سحر
وقتی که تازه از خواب بیدار میشوی و هنوز گیج و منگی همه چیز خوب است کمی که میگذرد خواب دیشبت میآید و حقیقت سورئال کثیف را به صورتت تف میکند تن آدم یه وقتایی آزادی میخواد سبکی میخواد مثل یه بغل لخت یه خیسی عرق سرد یه سکس بدون کاندوم. بودن بین آدم هایی که درگیر روزمرگی اند گاهی آنقدر چندش آور میشود که یادت میرود دلت واقعا چه میخواهد تنت چه میخواهد چقدر از خودت دور میشوی وقتی بین آدمهای کوتوله اطرافت پرسه میزنی همان هایی که به خاطر سقف کوتاه آزادی آنقدر خم شدند که تشخیص شان از چهارپایان کوچک دشوار است باید فکری کرد برای این زبان بسته ها البته ایرادی نمیتوان گرفت درد نان است که بر افسار انسانیت چنگ میزند
آخر موجودی که اندیشمند نیست را میتوان انسان نامید؟
من که دیگر علاجی نمیبینم آنقدر که هیچ و پوچ شده اند
هیچ و پوچ شده ایم هیچ و پوچمان کرده اند. نه روشن فکری نه رادیکالی نه مرد نبردی و نه حتی مرگی آرام. زنان مفتخر به باکرگی مردان خجل در داروخانه ها و سقط های مکرر، آموزش جنسی در مدرسه رای نیاورد آقا. بر زمین سوخته ای نشسته ایم که به لعنت جذامیان نمیارزد و این خانه که کماکان سیاه است. راستی آدم شب چه خواب هایی میبیند
پیشنهاد:چرک نوشته های خود را با دیگران به اشتراک بگذارید شاید ازردگان دردی مشترک را یافتید