جولیا اشنایدر 22 ساله، اهل کلن آلمان که به تازگی نامزد کرده بود، با عجله بقیه کارهایش را در محل کارش که یک شرکت صنعتی در حومه شهر بود، انجام داد و ساعت 8 شب با نامزدش در یک رستوران قرار ملاقات گذاشته بود تا شام را با هم صرف کنند و در مورد عروسی شان صحبت کنند.
ساعت دقیقا 6:30 عصر بود که او بهمراه همکارش مارتا که او نیز دختری همسن او بود سوار بر ماشینش شدند. ابتدا وارد یک بزرگراه شده و سپس از یک خروجی وارد یک جاده جنگلی گردیدند.هوا کاملا تاریک شده بود در این هنگام در حالیکه باران نیز شدت گرفته بود نوری بسرعت از روبرو به او نزدیک شد و در یک آن راننده خواب آلود یک کامیون سنگین با شدت هرچه تمامتر با انها برخورد کرد و در یک آن همه چیز تمام شد.
جولی می گوید در ابتدا دردی شدید بی نهایت شدید داشتم اما نمی دانم چقدر گذشت که ناگهان درد جایش را به آرامشی وصف ناپذیر داد.
در یک آن خودم را شناور در آسمان یافتم و احساس کردم که در حال صعود هستم، نمی دانم چقدر بالا رفتم.
تا اینکه یک لحظه احساس کردم در حال فرود هستم.
تا آن لحظه چیزی ندیدم اما بیکباره چشمم به زیر افتاد و آنچه می دیدم را نمی توانستم باور کنم.
مکانی بی نهایت زیبا با جنگل هایی از همه رنگ و قصرهایی طلایی و فرشتگانی که در همه جا لبخند زنان پرواز می کردند.یک آن خودم را ایستاده در میان آن همه زیبایی دیدم.
از خوشحالی شروع به بالا پایین پریدن کردم. نیرویی سرشار از انرژی در من بوجود آمده بود و من فقط در بین آن زیبایی ها می دویدم و می خندیدم.از دور دو نفر را دیدم که دارند بطرفم می آیند.ایستادم و با کنجکاوی به آنها نگاه می کردم همانطور که نزدیک می شدند.خدایا آنها را می شناسم خیلی آشنا هستند.
فریادی از شادی کشیدم زیرا آنها را شناختم.انها پدربزرگ و مادر بزرگم بودند که سال ها پیش فوت کرده بودند. هر دوی آنها بسیار سرحال و پرانرژی بودند. هر سه بر روی یک نیمکت نشستیم.
آنها مرا در آغوش گرفتند و من شروع کردم به گریه کردن اما آنها بمن لبخند می زدند و گریه نمی کردند. زبانم بند آمده بود نمی دانستم چه به آنها بگویم. شاید چند ساعت بهمین منوال گذشت آنها برخاستند و آنهم در دو طرفم قرار گرفته و دستم را گرفتند و با هم شروع به قدم زدن کردیم.
صدایی از دور بگوش می رسید اما خیلی خفیف بود و هر چه جلوتر می رفتیم صدا بلندتر می شد و تا جایی که من احساس می کردم کسی دارد مرا صدا می زند.پدر بزرگ و مادر بزرگم که تا آن لحظه چیزی نگفته بودند بمن گفتند برو عزیزم برو تو باید برگردی و مرا در جایی گذاشتند و برگشتند و من می دیدم که دارند دور می شوند.
فریاد زدم لطفا نروید من می خواهم با شما باشم آنها برگشته لبخند زده و دور شدند و من فریاد می زدم و آن صدا که داشت مرا صدا می زد بلندتر و بلندتر می شد..... جولی... جولی...... همه چیز دوباره تاریک شد و وقتی چشمانم را باز کردم خودم را بر روی تخت بیمارستان یافتم و مادرم را دیدم که مرا صدا می زند.
وقتی مرا به بیمارستان رسانده بودند هیچ آثار و علائم حیات در من وجود نداشت و پزشکان به طرز معجزه آسایی مرا نجات داده بودند.... تجربیات نزدیک به مرگ از نقطه نظر علم یکی از اسرار است و با وجودیکه برخی دانشمندان آنرا به نوعی توهم نسبت می دهند اما این موارد در زمانی روی می دهد که قلب و مغز فرد از کار افتاده و هیچ علائم حیاتی ندارد.چطور یک مرده توهم می زند؟
بسیاری معتقدند تجربیات نزدیک به مرگ نشانه آشکار بر زندگی پس از مرگ است.
چیزی که علم حاضر به پذیرش آن نیست.