۶ سال پیش همین موقع عاشق یه دختر شدم، اون اهل یه شهر دیگه بود ولی این دل که دور و نزدیک نمیشناسه
۵ سال با هم بودیم، سال های اولش به خاطر مشکلات خانوادگی من یکم سخت بود، ولی کم کم افتادیم رو دور، همدیگه رو دیدیم، دست هم رو گرفتیم، هر دو کار میکردیم تا زودتر بتونیم به شرایط ازدواج برسیم
این وسط دوست هام، خانواده و همه میگفتن کورش بیخیالش، اون یه شهر دیگه هست، اینقدر وابسته شدی که اگر یه روز بره نابود میشی، گفتم نه اون قول داده، میدونه هیچکس تو دنیا اندازه من عاشقش نیست، ما با هم برای کل آینده برنامه چیدیم
سعی کردم با محبت و هدیه های گرون قیمت کاری کنم سختی های سال های اول فراموش بشه
سال آخر رابطه اینقدر با هم خوب بودیم که حتی یه بحث کوچیک هم نداشتیم
همیشه با خودم فکر میکردم همیشه جدایی ها در اثر دعوا پیش میاد یا حتما یه سری نشانه داره
تا رسیدیم سال پیش، برای تولدش میلیون ها تومن کادو خریدم، عکسش استوری زدم و تولدش تبریک گفتم و رسما به همه معرفیش کردم، با خودم میگفتم دیگه بهتر از این تو زندگیم نمیشه
یک ماه بعدش گفت میخواهد کات کنه، گفتم چرا مگه میشه بدون دلیل؟ پدرش بهونه کرد که مخالف میکنه،خواهش کردم گفتم بذار تلاشم رو بکنم بعد از ۵ سال، گفت باشه یکی دو سال بعد بیا خواستگاری
و من احمق نفهمیدم هنوز که ماجرا چیه، یکسال شبانه روز بهش فکر کردم و کار کردم (هر کاری که فکرش کنید، از ۹ صبح تا ۱۱ شب) و چیزی نخوردم تا پول جمع بکنم زودتر برم خواستگاری
۲ ماه پیش رفتم غافلگیرش کنم ببینمش که متوجه شدم با یه پسر دانشجوی پزشکی رفیق شده
ازش پرسیدم چرا من رو رها کردی؟ جوابی نداشت
و چه جالب که چند ماه قبل از جدایی با همین پسر شب ها تا دیر وقت صحبت میکرد و هر وقت پرسیدم میگفت درباره انجمن اسلامی دانشگاه هست و من چقدر احمق که به خاطر عشق چشمم روی همه چیز بستم
الان ۲ ماه گذشته و من روز به روز افسرده تر میشم و اون خوشحال تر، لعنت به هر چی عشق و عاشقی