مهدی هژبریمن هم گریه کردم
تا جایی که حافظه ام یاری می کند، اکثر گریه هایم برای اسپانیا بود، بار اولش یورو 1984، شبی که توپ میشل پلاتینی نابغه از زیر بغل لوییس آرکونادا سر خورد و از خط دروازه عبور کرد، برای شکستن اولین بت فوتبالی زندگی ام گریه کردم. آنقدر بچه بودم که می توانستم تیم محبوبم را عوض کنم اما پای عشق به اسپانیا ایستادم. پای این عشق چه اشک ها ریختم، 86 مکزیک تیم محبوبم بعد از تار و مار کردن دانمارک غول کش، با بوتراگئنو، سالیناس، میشل و رفقا در ضیافت پنالتی ها به ژان ماری فاف بلژیکی باخت و اشک این کودک را درآورد. جام جهانی 90 شبی که ماتادورهای محبوبم به یوگسلاوها باختند، پدرم از روی دلسوزی نگاهی به اشک هایم کرد و گفت نمی خواهی تیمت را عوض کنی؟ خدا بیامرز عاشق برزیل بود و من هم شاید از لج او، بعد از حذف اسپانیا فقط همان یک جام را عاشق آرژانتین شدم که با دن دیه گو برزیل را حذف کرد. آن سال ها چقدر حسرت می خوردم که چرا مارادونا اسپانیایی نیست. چهار سال بعد وقتی تاسوتی دماغ انریکه را شکست تا اسپانیای محبوب من با آن همه لیاقت، از جام جهانی حذف شود، برای عشق فوتبالی ام زار زار اشک ریختم. عجیب ترینش هم جام جهانی 98 بود و بعد از حذف اسپانیا که بلغارستان را گلباران کرد اما با تبانی پاراگوئه و نیجریه، از راهیابی به مرحله حذفی باز بماند، از دفتر روزنامه خبرورزشی تا سوییت دانشجویی مان در چهارراه پاسداران، لویزان پیاده رفتم و در طول مسیر بارها به خودم گفتم؛ تو حالا دیگر ورزشی نویس شدی، خجالت بکش اما هیچ فایده ای نداشت و اشکم بند نمی آمد. یورو 2000 و خراب شدن پنالتی رائول جلوی فرانسه و حذف اسپانیا... دیگر پدر هم شده بودم اما فرقی نداشت و باز هم همان همیشگی؛ گریه امان نمی داد. جام جهانی 2002 و نامردی جمال قندور داور مزدوری که اسپانیا را مقابل کره جنوبی حذف کرد باز این اشک ها تکرار شد. اما ناراحت نبودم؛ این انتخاب خودم بود. من بی توجه به غول های فوتبال دنیا عاشق تیمی بودم که جایی در محاسبات قهرمانی نداشت. باورش سخت است اما بیست سالی دوستان و آشنایان بنده را با دست نشان می دادند و می گفتند؛ بیچاره طرفدار اسپانیاست و چه غم انگیز است... البته همیشه اشک غم نبود، گاهی اشک شوق بود، مثل جام جهانی 2006 که دو بازی و دو برد اسپانیا در مرحله گروهی را از نزدیک دیدم، به خصوص شب بازی با تونس در شهر اشتوتگارت که با تی شرت سفید و قرمز شبیه لباس کادر تیم ملی اسپانیا در جایگاه خبرنگاران نشستم و آن شب با تبدیل شکست یک صفر به پیروزی سه - یک و هدیه کانیزارس در میکسدزون ورزشگاه برایم رویایی شد. آن شب آخرین شبی بود که برای اسپانیا گریه کردم، انگار به تمام آرزوهایم رسیده بودم. اعتراف می کنم حتی وقتی اسپانیا قهرمان یورور 2008، جام جهانی 2010 و یورو 2012 شد، به اندازه آن شب رویایی خوشحال نبودم. آخرش هم جام جهانی 2014 برزیل بعد از 30 سال عشق ورزیدن به اسپانیا، بازنشسته شدم و تصمیم گرفتم طرفدار تیم ملی کشور خودم باشم. اما آخرین گریه ام برای فوتبال، روزی بود که عکس مارادونا را با آن هیبت نافرم روی صندلی کنار نیمکت تیم گمنام آرژانتینی دیدم. زندگی چقدر بی رحم است، مارادونای محبوب من کجا و این مرد فربه کجا؟ نکند مثل گرگ بد هیبتی که شنگول و منگول را بلعید، او مارادونای من را خورده باشد؟ به قول علیرضا آذر نازنین؛ آخر، سر انگیزه ی مو بورمو خوردند، جون و جنون جوهر مجبورمو خوردند، هی مزه مزه آرزوی دورمو خوردند، مست کرده بودند، حبه ی انگورمو خوردند...