داستان دانشگاهی!جایی نروید هنوز در یک هشت اول داستان هستیم.دکتر شادی شروع به درس دادن از روی اسلاید به زبان انگلیسی می کند.بچه ها به هم نگاه می کنند و خنده ی تلخی می کنند.خانم دکتر می گوید :شما دانشجو هستید و باید بتوانید یک متن ساده را بخوانید.مطالب برای بچه ها نا آشنا می زند.دکتر شادی مراجع را معرفی می کند مراجع هم زبان اصلی است.بچه ها چشمانشان گشاد شده است.محمد دهانش باز مانده است.یک دختر سفید رو چشم سبز از ردیف اول بلند می شود خانم دکتر پس کتاب مورتیمر چه می شود؟خانم دکتر میخندد و می گوید آنن مال زمان دبیرستانتان بود.آن دختر که اسمش هدی بود از سر استیصال سرش را پایین می اندازد.دکتر شادی چشمانی سیاه هم ترسناک و هم غم زده دارد و یک لبخند بسیار کوچک تصنعی در موقع حرف زدن دارد و همین باعث می شود کسی جرات نکند که با او جر وبحث کند.
احمد و محمد خیلی جدی موضوع را دنبال می کنند.آن ور کلاس هم ردیف با احمد و محمد ،یک دختر با هیکل بزرگ و اخمو آن دختر چادری چشم سبز و یک دختر دماغ عملی که هر سه چهره روشنی داشتند نشسته بودند آنها هم قضیه را جدی گرفتند.آن قدر سرعت دارند که نمی شود دستشان را یک لحظه در حالت ثابت دید.دکتر شادی با سرعت نور به پیش می رود.جملات را پشت سر هم سریع ادا می کند.احمد دستش را بالا می آورد.خانم دکتر ببخشید! خانم دکتر بر می گردد و می گوید:پسرم چه شده است؟ احمد:خانم دکتر می شود این اسلاید ها را به ما بدهید.خانم دکتر:خیر.احمد :آخر خانم دکتر ما نمی دانیم به اسلاید نگاه کنیم حرف های شما را بنویسیم و یا روی موضوع فکر کنیم.خانم شادی:پسرم!! شما دانشجو هستید.باید همزمان ببینید بنویسید و یاد بگیرید.احمد:آخر ما تازه به دانشگاه آمدیم و به شخصه کسی از روی اسلاید به ما درس نداده و تا با این روند سازگار شویم زمان می برد.خانم شادی:پسرم درس زیاد هست و من نمی توانم کم بگذارم و احتمالا هفته هایی هم باید سه جلسه بیایید.همکلاسی های دختر احمد با نگاهی غضب آلود به اون نگاه می کنند.احمد دستانش را بالا می آورد و چهره اش را در هم می پیچد تا بفهماند تقصیر او نیست و نمیخواسته وضع بدتر بشود.احمد به محمد می گوید :مگر من چه گفتم؟ محمد:بابا جان! حرف نزن بی خیال باش! استاد گربه را دم حجله کشت!
خانم دکتر در آخر اسلاید هایش کلامی از حضرت علی می نویسد و کلاس تمام می شود.احمد با پسران که ته کلاس نشسته اند سلام علیک می کند و خودش را معرفی می کند.پسر قد کوتاه سبزه که چهره با نمکی و ظاهر مذهبی هم دارد به او سلام می کند.محتشم هستم داداش بچه آران و بیدگل.احمد می گوید محتشم؟؟؟!!!! این مگر اسم دختر نیست.محتشم:داداش نگی جایی ها!! که به تو میخندند.پسر خوش تیپی صورت گندمگون خوش هیکلی که قیافه گندمگون (که اسمش باقر هست) دارد چشمانش گرد می شود می گوید:من فکر می کردم فامیل تو محتشم هست.پسر چشم سبزی که ظاهر مارگونه دارد و قدش از همه کلاس بلندتر هست به احمد سلام می کند و می گوید:پسر تو خیلی بی کله هستی!روز ثبت نام هم تو را دیدم که قاطی کرده بودی.این کار ها را نکن عاقبت ندارد.احمد:چشم،ولی شما هم اینقدر بی خیال نباشید.بیاید ردیف جلو آقا .....!! پسر چشم سبز می گوید محمود هستم.باشه تو نگران من نباش.
احمد به بچه ها می گوید بچه ها کتاب ها را بهتر نیست پیدا کنیم؟گفتند ما بعدا میرویم دنبالش محمود ساکن شهر هست.باقر و محتشم و احمد هم به خوابگاه باید بروند و خوابگاهشان را تحویل بگیرند.احمد می گوید من پس با محمد می روم.عه عه محمد کجاست بچه ها!! محمود می گوید نگاه هنوز دانشگاه شروع نشده مخ دختر دماغ عملی را می زند. احمد به محمد چشم غره می رود.محمد توجهی نمی کند.احمد زودجوش قصه ما با ناراحتی به دنبال پیدا کردن کتاب ها می رود.با خودش زیر لب غر غر می کند. چقدر متنفرم از پسری که تا یک دختر می بیند رفاقت هایش را فراموش می کند.
احمد قدم زنان به طبقه اول می رود و با خودش می گوید حالا چکار کنم و از کی بپرسم؟اینجا که همه دختر هستند!!!چشمش به دو پسر افتاد که سنشان به نسبت بالاتر از خودش به نظر میرسید.احمد سلام می کند.احمد به آن دو پسر سلام می کند.بچه ها شما شیمی هستید.بچه ها که ترم بالایی های احمد هستند یونس و طاهر نام دارند و می گویند اول بچه ها نه و آقایان بی فرهنگ.ثانیا بله! احمد این منابع را می شناسید؟ نگاهی کردند و به احمد گفتند:گاوتان زایید! احمد گفت چرا؟ طاهر گفت آخر اینهایی که به شما گفته کتب ما سال بالایی هاست و بعضی ها هم که ترجمه نشده است.
در این میان محمد هم که با دختر ها در حال قدم زدن و صحبت کردن روی پاگرد هست.نگاهش به احمد می خورد.سریع بحث را تمام می کند با دختر ها و به دختر دماغ عملی می گوید:دلسا خانم امیدوارم بیشتر با هم آشنا شویم.محمد به طرز گربه وار به سمت احمد و آن دو پسر می رود.بلند می گوید :احمد چیزی فهمیدی؟ احمد با صدایی کمی بلند دو دست خود را بر سرش می زند.بله.گاومان زایید.آنهم چهار قلو!!!یکی از اساتید در حال عبور از آن جا لبخند می زند و می گوید مبارک باشد.محمد و احمد سرشان را پایین می اندازند.تازه فهمیده اند خانم دکتر شادی چه آشی برایشان پخته است.