شدیدا عجیبم
اصلا اسمم رو یه ادم فوق العاده احساسی بزارید
چون بنظرم نرمال نیستم
قصد تعریف از خودم رو ندارم چون از این کار بیزارم
نرمال نیستم چون با کوچک ترین چیزی اشک میریزم
دیشب بود که پسر بچه ای وارد مغازه ما شد
البته قبلش رو به روی مغازه ما در خیابان به کارش مشغول بود
و چه تمسخر هایی که به این بچه نشد....
مظلومانه
ازم خواست تا جوراب بخرم و من لازم نداشتم
ولی اونقدر چشمام در برابرش به لرزش دراومده بود که اشک من
ناگهان اومد...
امان امان از این همه احساسات لعنتی!
براش شیرینی گرفتم تا بخوره
حتی اگه اختیار خودم بود میخواستم شب رو نگهبانش باشم
ولی دور شدم و دور شد
و بعد باز دوباره در گوشه ای که خونه ی همیشگی من هست نشستم به نام تنهایی...
شاید این کاسه ی دل من کوچیکه که سریع فوران میکنه
و خودش رو به صورت نوشته یا اشک خالی میکنه
درد هام به وسعت اشک هامه...
و چه شب هایی رو که با اشک به خواب رفتم....
چه نوشته هایی که زخمی رها شدند