سیگاری روشن میکنم
نیمچه پکی میزنم
افکارم وجودم را میجوند
شروع به نوشتن میکنم...
اما از چه بنویسم؟ از که؟ و برای چه؟
وجود ملتهبم در انتظار گذشتِ لحظه هاست...
اما برای شنیدن چه کلامی...؟
می خواهم بنویسم...
از تو...
از این نیامدن و قصد رفتن کردنت...
می خواهم بنویسم اما دستهایم می لرزد...
چه کردی با من...؟
انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را
بیاد دارم كه در غروب آنها
از تنهایی گریستم
میدانی...
بعضی انسان ها با چشمانشان گریه نمیکنند!
سیگاری بر میدارند
و به بالکن میروند...
آری؛ ما نه آواره ایم نه غریب
اما...
این بعد از ظهر های جمعه پایان و تمامی ندارند
از کودکی شنیده بودم
كه زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
این بعد از ظهر های جمعه باز می گردند!
شاید وقت آن رسیده که تو هم بازگردی
و همه را از آمدنت با خبر کنی
غم نبودنت به جانم نیشتر میزند...
اما درمانی نیست که به مقابلش روم...
به خودم که می آیم...
آتش به فیلتر رسیده!
امان از این درد ها...
این بار سیگارم قسمت درد ها شد!
و من غمگینم مثل سیگاری که وقتی تا ته سوخت
توی زیرسیگاری له شد...