" دلیل تنفرهایمان همیشه در گوشه ای خاک میخورد، انقدر که تا مرز پوسیدگی پیش میرود و سرانجام جوانه ای شکوفه میزند و عطر دیوانگی را به مشام عقل های عاقلان میرساند. "
بگذارید رُک باشم!
من از فوتبال متنفر بودم به گونه ای که هر بار چشمانم به صفحه تلوزیون خیره میشد و ان زمین سبز را با یک توپ و عده ای بازیکن میدیدم میگفتم :
" این ها دیوانه اند؟! ؛ اصلا چرا به هر کدام از ان ها یک توپ نمیدهند که انقدر انرژی خود را صرف یک جسم گرد پوچ نکنند!"
نظرات و عقاید من همچون گلوله رگباری بود که هر وقت به یک طرفدار فوتبال میگفتم با دهان باز جواب میداد : "نمیدانم!"
ان گاه بود که دلم میخواست یک جت جنگی در دست بگیرم و در عالم خیال خود همه استادیوم ها را بمباران کنم!
اری این تنفر انقدری شدید بود که خود نیز دلیلش را نمیدانستم.
منفورتر از همه چیزهایی که گفتم این بود که دلیل تنفر خود را به فوتبال نمیدانستم ، گویی در گردبادی سرگردان منتظر نجات بوده باشم!
اری نجات!
نجات ان موقع می اید که خود او را فراموش کرده باشی
همیشه در اخرین ثانیه های غرق شدن که یک پایت در سرزمین مرگ است و ان یکی در سرزمین حیات ، نجات خواهد امد.
و چه چیزی از این زیباتر که کسی ناگهانی و دیوانه وار به گونه ای که عقلت را برباید تو را نجات دهد؟!
"آری قصه ای که تعریف میکنم همانند مادریست که سرنوشت فرزند خود را در حالی که کودک است برای او میخواند ولی او چیزی نمیفهمد تا این که بزرگ میشود و ناگهان از شدت واقعیت ان قصه اشک میریزد! "
در اواخر بهار سال 2012 قلب من فرزندی دنیا اورد که نام او را غَم نامیدم!
اری او دنیا امد در حالی که چشمان من که همیشه با حالت نفرت امیز زمین فوتبال را مینگریست ان شب تَرَک خورد و عشق همیشگی من یعنی بایرن مونیخ در قلبم متولد شد
فینال لیگ قهرمانان " بایرن مونیخ - چلسی "
آه از این عشق لعنتی....
به گونه ای مرا مست کرده بود که اشک هایم به ناگاه به پایین میریخت
اری تیمی که بازیکنانش سراسر لباس سرخ پوشیده بودند و مانند جنگجویان بی باک مبارزه میکردند سرانجام خنجری از حریف بر پیکرشان خورد و ارام ارام بر زمین افتادند...
اصلا من نمیدانستم ان ها که بودند؟
ان شماره ۲۵ که بسیار ساده بود که بود؟
ان شماره ۳۱ که از شدت خجالت پیراهنش را بر صورتش نگه داشته بود که بود؟
شماره ۱۰ ای که از شدت خستگی زانو زده بود و به زمین خیره شده بود که بود؟
شماره ۷ ای که در صورتش زخم داشت و از ته دلش بیصدا فریاد میزد و به اسمان میخکوب شده بود که بود؟
و شماره ۲۱ که بازوبند کاپیتانی به دست داشت و تنها او بود که مانند شیر زخم خورده هنوز ننشسته بود و سربازانش را تسلی میداد که بود؟
و سرمربی مو سفیدی که گویا هر بار نگاهش مرا میشکست و دوباره پیوند میداد که بود؟
آه ، آه ، آه
عشق بد دردیست....
تنفر من ان شب در صورتی که خاکستر هایش هنوز موجود بود در میان جوانه ی گلی که شکوفا شده بود محو گردید و من تا صبح اشک ریختم .
گنجی که من ان لحظه تاریخی بدست آوردم و عشق برادرانه بین خود و بازیکنانش
و رابطه پدرانه و پسرانه بین خود و یوپ را احساس کردم.
از زیباترین بوسه های نهانی بود که یک معشوق بر صورت منفورینش زد و این کار فقط از بایرن مونیخ بر می امد
" ✍ به قلم حقیر ؛ شهریار زند "