Amir jackmanدیشب یک مرد نا امید و خسته رو دیدم همسرش مریض بود و این مریضی و رفت و آمدهای تکراری و نتیجه نگرفتن ها خستش کرده بود
روی صندلی نشسته بودم روبروم ایستاده بود و همینطور داشت دردل میکرد
به صورت بهم ریخته و کلافه اش زل زدم
یک لحظه با صدای گرفته و داغونش آروم گفت :
دیگه آدم حتی به وجود خدا هم شک میکنه
حرفش تکونم داد
یک نقطه هایی هست که وقتی بهش برسیم دیگه ارزش ها برامون معنی نداره
من هم به وجود داشتن خدا شک داشتم ولی انکار نمیکنم
فقط امید بستم به کسی که نمیدونم کیه
همه در تگنای درونمون گیر کردیم
این دعاها و امیدها فقط برای ادامه راه هست
اما یکبار هم نفهمیدیم واقعا خدایی وجود داره