صدای در میومد
ما تعجب کردیم گفتیم قرار نبود کسی بیاد
پسر عموم شجاع نیست برعکس من ک خیلی دل و جیگر داره و زیرکم
رفتم در رو باز کردم هیشکی رو ندیدم ولی یهو پخش زمین شدم
انگار ی چیز نامرئی با جوب زد تو سرم..!
بعد پسر عموم هم ک یه صدایی شنید اومد جلو دید من رو زمینم ولی کسی نیست
بعدش آب قند درست کرد بهم داد خوب شدم
دوباره صدای در اومد واقعا عجیب بود
ترسیدیم در رو باز نکردیم
تا اینکه دیگه صدایی نیومد خیالمون راحت شد
اما فردا صبح ک بیدار شدیم رفتم حیاط همسایه گفت براتون نذری قیمه آورده بودیم
هر چی در زدم در رو چرا باز نکردین؟!!
ب شدت افسوس خوردم ک چرا بیخود ترسیده بودیم و در رو باز نکردیم
اون شب گشنه خوابیدیم...
هر وقت یادم میوفته زار زار اشک میریزم