جهان پهلوان تختی
همه از بزرگی اش حرف می زدند و در خاطرات خود بیشتر از هر چیز از مردمی بودن تختی می گفتند. اینکه جوان پهلوان در تشک کشتی رقیب نداشت اما همیشه در میان مردم بود و به اندازه آنها رفتار می کرد. تختی مردی از جنس مردم بود که برای مردم و پرچمش جان می داد. در میان تمام خاطراتی که شاید دست نخورده در قلب بسیاری از همنسلان جهان پهلوان باشد کلمه هایی چون مردانگی، مردمی، خوش اخلاق و بسیاری دیگر از این دست دیده می شود که تمام همدوره های مرد اخلاق ایران از آن یاد می کنند.
به راستی تختی مردی بود که به واژه مردانگی معنا داد و هنوز بعد از چند دهه هیچ کس نمی تواند در تعریف پهلوانی و مردانگی اسمی از او نبرد. غلامرضا تختی مردکشتی ایران و پهلوان کوچه و خیابان ایران زمین بود که هنوز هم صحبت از او آه از سینه دوستان و همرزمانش بلند می کند. در روزهایی که دوباره به زمان رفتن او از کنار مردم نزدیک می شویم، سه تن از همدوره های ورزشی تختی درباره او حرف زدند و هر کدام خاطره ای از پهلوان داشتند. خاطراتی که از دوران کودکی و حتی ازدواج او است و هنوز که هنوز است به نیکی در میان دوستانش رد و بدل می شود.
رسول رئیسی (وزنه بردار) و امیر احتشام زاده (تنیسور)، از جمله ورزشکارانی بودند که با تختی زندگی کردند و از دوستان آن زمان پهلوان بودند. دوستانی که برایش خواستگاری رفتند و از بچگی با او بودند؛ حالا آنها از پهلوان زمانه در روزهای نبودش صحبت می کنند. اینها کسانی هستند که صندوقچه ای بزرگ از زندگی مرد اخلاق ایران در سینه دارند.
رسول رئیسی:
برای تختی خواستگاری رفتم
رسول رئیسی وزنه بردار ایرانی بود که در زمان تختی روی تخته می رفت؛ تنها وزنه بردار بازمانده از المپیک ۱۹۴۸. او از دوستان دوران بچگی پهلوان بود و به دلیل اینکه در یک محل زندگی می کردند از ابتدا با او بوده و روزهای زیادی را در کنار پهلوان گذرانده است. او خاطرات زیادی از جهان پهلوان دارد و به نمونه های زیادی از آنها اشاره کرد. از آن مسابقه ای گفت که حریف تختی از ناحیه پا دچار درد بود و پهلوان به سمت پای او نمی رفت تا از ضعف جسمانی حریف سوء استفاده نکند. از زمانی گفت که می توانست مدال برنز المپیک بگیرد اما با یک بی توجهی مدال از دستش رفت و کسی نبود برایش کاری انجام دهد. با اینحال بهترین خاطره ای که رئیسی از غلامرضا تختی داشت مراسم خواستگاری و ازدواج جهان پهلوان بود.
او درباره چگونگی آشنایی تختی با همسرش و ازدواج آنها گفت: «در آن زمان در باشگاه راه آهن بودیم که یکی از اقوام مدیر باشگاه مراسم ازدواجی در آن محل برگزار کرد و ما نیز دعوت بودیم. هم من بودم و هم تختی. لباس شیکی به تن داشتیم و در طول مراسم با هم بودیم. یکی از اقوام مدیر باشگاه از برابر ما عبور کرد و همان زمان تختی ابراز علاقه کرد و از او حرف زد. من نیز پیگیر ماجرا شدم. از طریق مدیریت باشگاه او را شناختیم و سعی کردیم برنامه ای هماهنگ کنیم تا او را برای تختی خواستگاری کنیم. این ماجرا ادامه پیدا کرد و بالاخره ما توانستیم زمانی برای خواستگاری هماهنگ کنیم. من در آن مراسم حضور داشتم و از نزدیک همه چیز را دیدم. تختی با مردانگی خاص خودش رفتار کرد و بالاخره این ازدواج سر گرفت. من هم به عنوان کسی که از زمان کودکی در کنار جهان پهلوان بودم در تمام این مراسم حضور داشتم. با اینحال تختی ازدواج کرد و بعدها دچار مشکلاتی شد که خانوادگی بود و درست نیست رسانه ای شود اما اگر من ایران بودم اجازه نمی دادم آن اتفاق ها بیفتد و سعی می کردم با شناختی که از خانواده غلامرضا و همسرش داشتم مشکل را به بهترین شکل حل کنیم. زمانی هم که او از دنیا رفت من به محض اینکه متوجه شدم به ایران بازگشتم و در مزارش حاضر شدم. تختی مردی بود که همیشه در رفاقتش همه کار می کرد.»
با این حال رئیسی درباره رفتار و منش تختی نیز حرف هایی زد که جالب توجه بود: «او آرام بود. همه را دوست داشت و همه هم او را دوست داشتند. همیشه نیک رفتار می کرد و به همین دلیل نیز اسمش مطرح بود. در یک مسابقه زمانی که فهمید پای حریفش درد دارد در جریان مسابقه به هیچ وجه به سمت آن حمله نکرد. نمی خواست از ضعف آن حریف استفاده کند و برنده شود. به گونه ای کشتی می گرفت که با او برابر باشد. او تمام حریفانش را شکست می داد اما هنگام مصدومیت حریف با اینکه می توانست راحت تر برنده باشد، از آن ضعف استفاده نمی کرد. تختی مردمی بود و همیشه خودش را با جامعه یکرنگ می کرد. به طور مثال در پوشیدن لباس به گونه ای بود که با مردم یکی باشد.»
رئیسی همچنین به رفتار او در جامعه اشاره کرد و گفت: «تختی در کوچه و خیابان آرام راه می رفت و سر به زیر بود. همیشه لبخند بر لب داشت و با هر کس که او را می شناخت رفتاری گرم و صمیمی داشت. به یاد ندارم درباره کسی بد حرف زده باشد یا اینکه بخواهد کسی را خراب کند. عادت داشت زود قضاوت نکندو از کسی بد نگوید. تختی همیشه بهترین رفتار را انجام می داد و برایش فرقی نداشت چه کسی روبرویش ایستاده است. همیشه محترم بود و احترام می گذاشت.
امیر احتشام زاده:
تختی باعث شکست من شد
او در تیم ملی تنیس روی میز ایران کار می کرد و در زمان تختی مسابقه می داد. احتشام زاده دیگر همنسل جهان پهلوان بود که رابطه بسیار نزدیکی با او داشت. سه سال از کشتی گیر ایرانی کوچکتر بود اما به قول خودش یک سال از او زودتر وارد ورزش ملی شد.
در میان تمام نیک یاد کردن و اشاره به مشکلاتی که در اواخر زندگی اش داشت به یک خاطره از پهلوان اشاره می کند؛ اینکه جهان پهلوان باعث شکست او برابر حریف انگلیسی شده بود. احتشام زاده که بعد از چندین سال از تختی حرف می زد در میان بیان کردن این خاطره می خندید.
احتشام زاده از شکستش برابر تنیسور انگلیسی صحبت کرد و گفت: «در جریان یک مسابقه با حریفی از انگلستان بودم. ۳ یا ۴ هزار تماشاگر هم در سالن حضور داشتند. البته بگویم من هیچ وقت مانند برخی از ارتباط نزدیکم با تختی صحبت نکردم و این موضوع نیز تنها جنبه یک خاطره دارد. در جریان مسابقه بودیم و من گیم نخست را بردم. در ابتدای گیم دوم بودم که تختی وارد سالن شد. تابستان بود و یک پیراهن آستین کوتاه ساده به تن داشت. وارد سالن شدن او همان و همه چیز تغییر کردن همان. سالن یکصدا تختی را صدا می زد و سروصدا کل مجموعه را گرفته بود. فریادی که مردم می زدند تمامی نداشت و من نیز به کلی خودم را گم کردم و خشک شدم. همانجا از حریف شکست خوردم. بعد از بازی به غلامرضا گفتم اگر می خواهی بازی های من را ببینی قبل از مسابقه در سالن باش نه اینکه در میانه کار وارد شوی و همه چیز را تغییر دهی.»
او درباره رفتار جهان پهلوان در آن زمان و به طور کلی در زندگی اش بیان کرد: «برابر سه، چهار هزار تماشاگر که نام او را فریاد می زدند تعظیم می کرد. به همه احترام می گذاشت و خاکی بود. تختی واقعا برای مردم و از جنس مردم بود و به همین دلیل زمانی که مشکلاتش زیاد شد نتوانست تاب بیاورد و خودش را کشت. اینکه خیلی ها می گویند تختی کشته شده به شخصه معتقدم او خودش را کشت. من از روحیات او به خوبی خبر داشتم و به دلیل همین شناختم می گویم تختی را نکشتند بلکه او خودش را کشت. مشکلات خانوادگی اش و مشکلاتی که در ورزش داشت خیلی اذیتش کرد. در المپیک ۶۴ می توانست به مدال برنز برسد اما کسی دنبالش نرفت و از رسیدن به این مدال بازماند. مشکلاتی که با همسرش داشت هم مشخص بود. اگر در آن زمان بودم اجازه نمی دادم آن ازدواج سر بگیرد. خانواده هایی متفاوت بودند که در نهایت به مشکل خوردند. تختی از این مشکلات بود که بالاخره خودش را کشت چون واقعا اذیت شد. کسی که آزارش به کسی نمی رسید، نمونه اخلاق مردم کشورش بود، هر لحظه برای کشور و مردمش مبارزه می کرد و می جنگید، اذیت شد و فشار زیادی را تحمل کرد.»
پرویز ژافره:
جیب تختی را زدند اما خوشحال بود
یکی از اهالی رسانه که دورادور با غلامرضا تختی ارتباط داشت پرویز ژافره است که البته تاکید می کند او کجا و تختی کجا! او می گوید دورادور با جهان پهلوان ارتباط داشته و بیشتر از طریق آقای دری سردبیر کیهان ورزشی با او هم صحبت می شده که همان هم برایش خاطرات زیادی ایجاد کرده است. او یک خاطره از جهان پهلوان دارد که پس از یک مسابقه و شلوغی تماشاگران، جیب او را زدند. جهان پهلوان با اینکه پول هایش را دزدیده بودند، خوشحال بود. ژافره صحبت هایش درباره تختی را با تاکید بر مردمی بودن او و اینکه واقعا یک اسطوره است آغاز کرد و گفت: «به یاد دارم تیم کشتی ایران و روسیه یک مسابقه تدارکاتی و دوستانه در سالن حیدرنیا داشتند که من در آنجا با آقای دری که ارتباط نزدیکی با آقای تختی داشت، به سالن حیدرنیا رفتیم و در ضلع شمال شرقی نشستیم. تماشاگران زیادی در سالن حضور داشتند که با آمدن تختی به سالن کاملا به وجد آمده بودند. تختی هر زمان که مسابقه داشت تماشاگران زیادی در سالن حاضر می شدند. پس از مسابقه و پیروزی جهان پهلوان به این دلیل که بسیار مردمی بود اطرافش شلوغ شد و خیلی سخت توانست از سالن خارج شود. همه مردم اطرافش بودند و اجازه نمی دادند که از سالن بیرون برود. بالاخره به سختی از سالن خارج شدیم که آقای تختی دستش را در جیبش برد و گفت: «ای داد بیداد که جیبم را زدند.»
تمام پول هایش را دزدیده بودند. ما پرسیدیم چقدر پول با خودت داشتی، گفت ۲۱۰ تومان. بعد از اینکه به مبلغ پولش اشاره کرد، خندید و گفت: با اینحال خوشحالم. پرسیدیم آقای تختی چرا خوشحالید؟ وقتی از کسی دزدی می شود خوشحالی دارد؟ تمام پول شما را دزدیده اند. جهان پهلوان با همان آرامش خاص خودش گفت: «حتما لازم داشته است.» همین چیزها بود که او را از دیگران متمایز می کرد. واقعا تفکر آقای تختی همین بود. به نظر من بزرگترین تفاوت جهان پهلوان با تمام قهرمانان در همین مردانگی اش بود. واقعا اتفاق جالبی بود، با اینکه من خیلی دورادور با آقای تختی ارتباط داشتم اما واقعا در همان روز به خوبی او را شناختم و متوجه شدم که چه روح بالایی دارد.
ژافره در ادامه به شخصیت جهان پهلوان اشاره کردو گفت: «تختی واقعا اسطوره بود. اگر بخواهیم برای کسی نام اسطوره را به کار ببریم تنها باید برای جهان پهلوان استفاده کنیم. این اسطوره هایی که امروز گفته می شود کجا تختی کجا! او مردمی بود. همه مردم از پیر و جوان دوستش داشتند و همیشه در کنارش بودند. در هر مسابقه ای که داشت تماشاگران زیادی در کنارش بودند و همیشه او را تشویق می کردند. تختی از جنس مردم و برای مردم بود. واقعا ارتباط با او افتخار بزرگی بود. جهان پهلوان کجا و قهرمانان دیگر کجا! در ورزش، رفتار، شخصیت و تعصب بی نظیر بود. واقعا بی نظیر بود. به نظر من تختی فراتر از یک اسطوره بود.
تکیه کلام آقا تختی این بود:
جان سیبیل ات!
توی این حجره انگار ۵۰ سال است زمان متوقف شده! تمام در و دیوار را عکس های سیاه و سفید کشتی پر کرده و پای ثابت تمام عکس ها هم «آقا تختی» است. عکس از اردوی تیم ملی، تصویر سفرهای خارجی، مبارزه روی تشک و حتی عکس یادگاری از سفر شمال. پیرمرد یک به یک روی عکس ها توضیح می دهد: «این منم ... این آقا تختی ...» همنشینی با آقا تختی مهمترین اتفاق زندگی اوست و ۴۵ سال است تیتر اول زندگی اش تغییر نمی کند. توی بعضی عکس ها ممکن است خودش را پیدا نکنی اما آقا تختی حتما توی تمام شان هست. شاید بهتر بود اسم اینجا را هم به جای «نمایشگاه امیری» می گذاشت «نمایشگاه تختی»!
قبل از شروع می پرسم: «با رسانه ها زیاد مصاحبه کرده ای آقا امیری؟» نگران این هستم که زیاد مصاحبه کرده و تمام حرف ها را گفته باشد. می خواهم بدانم امشب حقیقت دست نخورده ای دستمان را می گیرد یا نه! می گوید: «اووووه ... خیلی زیاد. با روزنامه ها، با تیلیویزون، کانال سه، کانال دو، از یه کانال دیگه همقرار بود بیان. زنگ زدن گفتن میایم!» پیداست منظورمان را برعکس متوجه شده. می خواهد ثابت کند آدم مهمی است. باید یادش بیندازیم که نیازی به این کارها نیست. باید بگوییم که آدمی که رقیب و رفیق تختی بوده حتما آدم مهمی است. کسی که با آقا تختی «دُنگی» می رفته شمال و تیلیت آبگوشت به بدن می زده حتما آدم مهمی است. در تمام طول سال هم اگر نه، در سالمرگ آن مرحوم حتما!
خیرالله امیری یا به قول آقا تختی، «کَل امیر» متولد سال ۱۳۱۲خورشیدی است. می گوید: «امسال من ۸۰ ساله می شوم، آقا تختی ۸۳ ساله. او ۳ سال از من بزرگتر است ...» دقت کردید؟ بزرگتر است! درباره تختی از فعل ماضی استفاده نمی کند. برای او تختی هنوز هست. همین گوشه کنارها دارد زندگی می کند. روی در و دیوار این نمایشگاه، در گوشه و کنار خانه اش، توی خواب هایش، حتی سر قراری که در آخرین دیدارشان با هم گذاشته اند ... همان قرارِ نامردِ روز چهارشنبه که حکایتش پوست از سر آدم می کَنَد. یکی داستان است پر آب چشم، که جاساز شده آخر همین مصاحبه. حالا اگر وسوسه شده ایدکه تقلب کنید و مثل رمان خوانده های بچگی یکراست بروید سراغ آخر داسان، خب بروید. کسی جلویتان را نمی گیرد اما گفته باشم این وسط یک دوجین خاطره سیاه و سفید هست که از دست تان می رود. خاطراتی که جهان پهلوان را از آسمان ها به زمین می کشد و می نشاند جلوی چشم مان. این ماییم که تشنه این خاطراتیم، وگرنه کل امیر که عمرش را با یار گذرانده و سیراب سیراب است لاکردار...
برای یک کشتی گیر، اینکه همدوره و هم وزن تختی باشد بدشانسی حساب می شود یا خوش شانسی؟ از یک طرف می شوی حریف دائمی و رفیق او، از آن طرف یک عمر پشت سرش می مانی و رنگ تیم ملی را نمی بینی!
بله، همینطور است. من و آقا تختی سال ها در یک وزن رقیب هم بودیم. ۱۶ بار با هم کشتی گرفتیم. هم رقیب بودیم هم رفیق. توی اردوها با هم بودیم و فقط یک تخت بین مان فاصله بود. چندین بار با هم مسافرت رفتیم. ماشین آقا تختی را سوار می شدیم و می رفتیم شمال، دُنگی! می گفت تو خرج کن بعد دنگ ها را حساب می کنیم! اگرچه ... کسی از ما پول نمی گرفت که. مردم جانشان در می رفت برای آقا تختی ...
اولین بار کِی و کجا تختی را دیدید؟
من کشتی را از شهر ری شروع کردم، زیر نظر آقای ناصر محمدی که خودش از قهرمانان ملی در سنگین وزن بود. همان اولین سالی که کشتی را شروع کردم، در شهر ری مقام آوردم و در قهرمانی کشور سوم شدم. هنوز دو سال نشده بود کشتی می گرفتم که اسمی در کردم و ناصر محمدی مرا برد دارالفنون تا با قهرمان های تیم ملی تمرین کنم. آن موقع ملی پوش ها در دارالفنون تمرین می کردند و هر کسی را آنجا راه نمی دادند. وقتی وارد دارالفنون شدم از آداب آنجا و عکس هایی که به در و دیوار دیدم جا خوردم. خلاصه، مربیان تیم ملی حبیب الله بلور و حاجی فعلی بودند. آقا بلور گفت «برو با اون جوون تمرین کن...» نگاه کردم دیدم یک جوانی است سرحال و قبراق و گردن کلفت، تقریبا هشتاد و خرده ای هم وزنش بود. یعنی ۱۰ کیلو سنگین تر از من. رفتم باهاش سرشاخ شدم. خیلی آماده بود، چپ و راست به من فن می زد اما من باز بلند می شدم و روبرویش می ایستادم. نفسم بد نبود و توانستم حدود یک ساعت با او تمرین کنم. تمرین که تمام شدو دوش گرفتیم، حبیب الله بلور مرا تایید کرد و گفت «می توانی هفته ای ۳ روز بیایی اینجا با ملی پوش ها تمرین کنی.» خوشحال شدم. گفتم «فقط یک سوال؛ این کشتی گیری که با من تمرین کرد کی بود؟ خیلی خوب فن می زد!» گفت «نمی شناسی اش؟ این غلامرضا تختی بود. قهرمان چهارم دنیا ...»
یعنی تختی قهرمان تیم ملی بود و شما او را نمی شناختید؟!
نه والا! اسمش را شنیده بودم که قهرمان خوبی است اما چهره اش را ندیده بودم. دو سال بعد، اولین مسابقه مان را با هم انجام دادیم. انتخابی تیم ملی بود و آقا تختی با امتیاز بالا من را شکست داد. بعد از آن ۱۶ بار هم کشتی گرفتیم. هر بار هم او می برد و می رفت مسابقات جهانی. آخرین بار انتخابی ۱۹۶۶ تولیدو کشتی گرفتیم که این بار نزدیکتر از همیشه و با اختلاف یک امتیاز به او باختم. من هم رفتم فرنگی شرکت کردم و عضو تیم ملی شدم و با هم همسفر شدیم برای آمریکا. او آزاد و من فرنگی. من در جام های بین المللی تفلیس و ...، و در رقابت های تیم به تیم خیلی از قهرمان های بزرگ ترکیه و بلغار و روسیه را بردم اما آقا تختی را نمی توانستم ببرم. قدرت بدنی اش عجیب بود و فن هم زیاد می دانست. خیلی فن بلد بود. مخصوصا سگک هایش که بی نظیر بود. سگک را یک جور عجیبی جمع می کرد و اصلا نمی شد جلویش مقاومت کرد. ولی من یک بار همین طور که سگک را جمع کرده بود کولش کردم و از تشک بردم بیرون...
یک گریزی هم بزنیم به سفرنامه های دو نفره تان، گویا با آقا تختی زیاد همسفر شده اید.
بارها با هم مجردی رفتیم شمال، شیراز، مشهد، قم... همه جا. آقا تختی خیلی اهل سفر بود. یکدفعه هوس می کرد، ماشین را سوار می شد و می گفت برویم! یک بار وسط اردوی تیم ملی بودیم برای المپیک رم. اردو در کرج بود. تختی گفت من خسته ام بیا برویم شمال! گفتم ما وسط اردو هستیم اجازه نمی دهند برویم. خودش رفت از حبیب الله بلور سه روز مرخصی گرفت و زدیم به جاده چالوس. رفتیم متل قو سه روز ماندیم که عکس هایش اینجا هست. ببین! هیچ جا هم از ما پول نمی گرفتند، بس که آقا تختی را دوست داشتند.
اگر بپرسم تختی چرا تختی شد، لابد می گویید مرام پهلوانی. ولی مرام پهلوانی را خیلی از ورزشکارها دارند، چرا آنها تختی نمی شوند؟
بله، خیلی های دیگر هم مرامدارند، ولی آنچه خوبان همه دارند او یک جا داشت. بعضی وقت ها وقتی اسم و رسمی پیدا می کنند خودشان را برای مردم می گیرند اما آقا تختی افتاده بود. به مردم سلام می کرد. کم حرف و خجالتی بود. امکان نداشت حرفی از دهانش بپرد و کسی را برنجاند. توی کشتی هم مردانه مبارزه می کرد. غیرممکن بود به حریفش آسیبی بزندیا انگشت بپیچاند و دست توی چشم کسی بکند. اینها که می گویم کارهایی است که دیگران می کنند. تختی مردم دار بود و دست خیر داشت. در همان سفر تولیدو، یکی از ایرانی های مقیم آمریکا یک کار اداری در ایران داشت که آمد و از آقا تختی کمک خواست. آقا تختی هم شناسنامه و مدارکش را گرفت و کارش را در ایران انجام داد. از این کارها زیاد می کرد.
یعنی هیچ نقطه ضعفی نداشت؟!
نه والا. هیچی. فقط زودرنج بود ... خیلی زودرنج بود.
تکیه کلام آقا تختی چی بود؟
می گفت «جانِ سبیل ات» ... یادش به خیر ... به من می گفت: «کل امیر؛ جان سبیل ات یه کم سر به سر این حاجی فعلی بذار بخندیم...» (این را می گوید و سرخوشانه می خندد. انگار که دارد آ« لحظه را دوباره زندگی می کند.)
پس شما را کل امیر صدا می کرد. شما او را چطور صدا می کردید؟
آقا تختی. شاید همه همان یکدیگر را به اسم کوچک صدا می زدیم. عبدالله و حسن و حسین و ... ولی او همیشه آقا تختی بود.
می گویند اشتباه بزرگ آقا تختی این بود که چند سال اضافه کشتی گرفت. توی همان جهانی تولیدو که از آن یاد کردید، تختی ۳۶ ساله بود. می گویند حتی رقبای خارجی اش به زبان آمده بودند که: «این پیرمرد را نیاورید دیگر. ما خجالت می کشیم او را ببریم!»
بیخود می گویند! همانجا هم قدرتمند بود. بالاخره کشتی بود، امتیاز رد و بدل می شد و آنجا آقا تختی با اختلاف کم باخت. دلیل نمی شود که این حرف ها را بزنند. شنیدم یک جایی هم امامعلی حبیبی گفته تختی سال های آخر به روغن سوزی افتاده بود! به نظرم حبیبی با این حرف فقط خودش را خراب کرده نه آقا تختی را.
از آن سال های آخر بیشتر بگویید، همان سال هایی که می گویند از کشتی طرد شده بود.
از تولیدو که برمی گشتیم توی هواپیما گفت می خواهم کشتی را بگذارم کنار و مربی شوم. فکر می کرد از آن به بعد می تواند جزو مربیان تیم ملی باشد اما نگذاشتند. یکی از همدوره های خودش که با او بد بود و نمی خواهم اینجا اسمش را ببرم اجازه نداد آقا تختی مربی شود. کم کم گوشه گیر و افسرده شد.یک روز ما در تهران با بلغارها مسابقه تیم به تیم داشتیم. من تا ساعت ۳ میهمان تلویزیون بودم و ساعت ۵ هم کشتی داشتم. وقتی خودم را رساندم به سالن هفت تیر فعلی، دیدم آقا تختی بیرون سالن جلوی کاخ ورزش ایستاده. تنها! گفتم چرا نرفتی داخل؟ گفت: نشد دیگه، درها بسته بود! گفتم اینکه نمی شود، من کشتی دارم شما باید باشی. درب آهنی را زدم. مسئول رختکن که او را علی قاچاق صدا می کردیم در را باز کرد و من و آقا تختی با هم وارد شدیم. بعد هم مردم خیلی تشویقش کردند و بلند شد به آنها ادای احترام کرد.
این مربوط به همان روز معروفی است که مقامات درباری هم در سالن بودند؟
نه. آن داستان مربوط به یک روز دیگر بود. آن مقام درباری هم از رئیس و روسای ورزش بود...
شما از گرایش های سیاسی تختی هم خبر داشتید؟
به نظر من آقا تختی به آن شکل اهل سیاست نبود. خودش را زیاد در مسائل سیاسی قاطی نمی کرد. آقا تختی دوستان زیادی داشت و در بین دوستانش آدم های سیاسی هم بودند، همانطوری که کاسب و بازاری و ... بودند اما اینکه به خاطر آن رفاقت ها بگوییم آقا تختی فعالیت سیاسی داشته را من قبول ندارم.
داستان زلزله بوئین زهرا را هم یادتان هست؟
بله. آقا تختی به من گفت فردا بیا چهارراه پهلوی (ولیعصر (عج) فعلی) دم گل فروشی. یک گل فروشی آنجا بود که گمان کنم الان نیست. اون هم یکی از پاتوق های آقا تختی بود. فردا رفتیم دم گل فروشی، چندتا لنگ آوردو نفری یکی داد به ما. گفت «از اون طرف خیابون برو تا میدون فردوسی، بعد به سمت توپخونه و بعد هم تا بازار. از مردم پول جمع کن تا جایی که این لنگ پر بشه.» یه فولکس هم آورده بود که لنگ ها رو پر می کردیم و می ریختیم توی فولکس. یک لنگ بست به کمر خودش دوتا هم به کمر ما. من بودم و مرحوم عرب. رفتیم تا بازار و سبزه میدونو خلاصه لنگ ها رو پر کردیم و بستیم. فردای آن روز هم رفتیم بوئین زهرا گفتیم کداخدا کجاست؟ گفتند کدخدا رفته. یک نفر دیگه آنجا بود پول ها را بهش دادیم و رسید گرفتیم و برگشتیم.
درباره ازدواج آقا تختی و اختلاف های بعدش بگویید. شما چقدر در جریان بودید؟
همیشه می گفت من می خواهم با یک زن چادری و محجبه ازدواج کنم. می گفت من خانواده ام سنتی است، مادر و خواهرم خودم مذهبی و محجبه هستند، همسرم هم باید از همین قشر باشد. تا اینکه کارت عروسی اش را برای ما آورد. جشن عروسی را در سالن دانشگاه تهران گرفته بودند که توی خیابان ۱۶ آذر فعلی بود. من و فیلابی می خواستیم برویم عروسی لباس متناسب نداشتیم. رفتیم از یک جا دوتا لباس گیر آوردیم زدیم و رفتیم عروسی! وقتی وارد شدیم دیدم انتخاب آقا تختی با معیارهایی که همیشه می گفت فاصله دارد ... یعنی خلاصه خانواده عروس خانم یک خانواده سنتی آنطور که آقا تختی می گفت نبودند. به هر حال چشمش گرفته بود و انتخاب کرده بود ...
بعدها در جریان مشکلات زندگی اش قرار داشتید؟
نه. بعد از اینکه ازدواج کرد کمتر همدیگر را می دیدیم. خانه ای گرفته بود در شمیران و آنجا زندگی می کرد. فقط چند بار در خیابان او را با همسرش دیدم.
و بالاخره می رسیم به این معمای ۴۵ ساله! به نظر شما مرگ تختی، قتل بود یا خودکشی؟
(سکوت و سکوت و ... بعد) نمی دانم والا. نمی شود گفت. بین کشتی گیرهای قدیم هر کسی یک اعتقادی دارد ولی من باورم نمی شود کسی آقا تختی را کشته باشد. همیشه فکر می کنم اگر یک نفر خواسته باشد آقا تختی را بکشد آن یک نفر چه کسی می تواند باشد؟ و به هیچ جوابی نمی رسم. آخر چه کسی ممکن است با او دشمنی داشته باشد؟ به نظرم تمام این تردیدها به این خاطر شکل گرفت که ما مردم اصولا افسانه سازی را دوست داریم. اصلا همین افسانه سازی ها آقا تختی را تا این حد بالا برد، وگرنه او هم مرگ ساده ای داشت. اگر مثل سید عباسی و مهندس توفیق و شورورزی و ... خیلی های دیگر از دنیا می رفت الان این همه درباره اش حرف نمی زدند.
یعنی فقط مرگ او را باعث بزرگ شدنش می دانید؟! پس آن همه خصلت جوانمردی و خصوصیات جهان پهلوانی چه شد؟ با این منطق اگر هر کشتی گیر دیگری به این شکل از دنیا می رفت بدل به اسطوره می شد؟!
نه، نه، نمی گویم آقا تختی این برتری ها را نداشت. قطعا او برتر از بقیه بود اما اگر آن گونه از دنیا نمی رفت تا این حد از او صحبت نمی شد. خود شما تا این حد به او نمی پرداختید.
یک سوال دیگر؛ اتگرج تختی زنده می ماند در تغییر و تحولاتی که ۱۰ سال بعد رخ داد چکارته می شد؟ رئیس سازمان تربیت بدنی؟ رئیس فدراسیون؟
قطعا صاحب موقعیت می شد و می توانست به این پست ها برسد اما به نظرم قبول نمی کرد. چه بسا که یک بار نمایندگی مجلس هم به او پیشنهاد شد و قبول نکرد. او دنبال اینجور سمت ها نبود. شاید مدیر فنی یا سرپرست تیم ملی کشتی می شد. یک شغلی برمی داشت که کنار تشک باشد. این را با توجه به همان حرف خودش می گویم که در هواپیما از مربیگری تیم ملی حرف می زد.
آخرین باری که تختی را دیدید کی بود؟ یادتان هست؟
بله، خیلی خوب هم یادم هست. یک روز پنجشنبه ای بود. یک شیرینی فروشی هست گوشه میدان انقلاب که تختی با صاحبش دوست بود و گاهی آنجا سر می زد. آقا تختی را آنجا دیدم. رفتیم با هم یک آبمیوه هم خوردیم. خیلی چاق شده بود. لااقل ۲۰ کیلو اضافه وزن داشت. بهش گفتم «خیلی چاق شدی مومن. من چهارشنبه ها باشگاه دخانیات تمرین می کنم. بیا آنجا تمرین کن.» گفت «باشه. این چهارشنبه می آم.» خلاصه قول و قرار چهارشنبه را گذاشتیم و رفتیم اما دو سه روز بعد، فکر می کنم دوشنبه بود که عکس جنازه اش را با سینه شکافته توی روزنامه دیدم! به من گفته بود چهارشنبه می آید...
(برای چند لحظه، سنگین ترین سکوت دنیا خودش را خراب می کند روی سر مصاحبه ... این چه بلایی بود سرمان آمد؟ فکر می کنم نمی شود که این سکوت را برداریم و با خودمان ببریم. باید یک چیزی گفت ... ولو به زور ...) خب آقا امیری! همین دیدار آخر هم شاید بهانه خوبی باشد برای آنهایی که دوست دارند به تردیدها دامن بزنند. آقا تختی، جهان پهلوان بود و پایبند به قول و قرار. اگر می خواست خودکشی کند با شما قرار و مدار نمی گذاشت. نکند که ...؟
(لبخند تلخی می زند...) بله. گفتم که، ما افسانه سازی را دوست داریم ولی واقعا من فکر نمی کردم زیر قولش بزند. برای همین تا مدت ها، هر چهارشنبه توی باشگاه باشگاه دخانیات منتظرش بودم! منتظر بودم بیاید و صدا بزند: «کجایی کل امیر؟ ... اومدم با هم تمرین کنیم...»