مفتون امینی در مرور خاطراتش، از اختلاف رهی و شهریار گفت، از اشکالات شعر نیمایی، ار اینکه عمران صلاحی حیف شد و از رفتار خاص شهریار و اخوان. او همچنین گفت امروز طوری شده که شعر باید با یکی از هنرها ازدواج کند تا دیده شود، و دیگر به شعر خالی محل نمیدهند.
به گزارش ایسنا، ۲۱ خردادماه سالروز تولد یدالله مفتون امینی است؛ شاعری که ۶۷ سال شاعری کرده و با شاعرانی چون شهریار، رهی معیری و فریدون مشیری دوستی داشته، شاعرانی که هرکدام از آنها سالهاست که دیگر نیستند. شعر «دریاچه» اش را در خرداد ۱۳۳۱ سروده و از اولین شعرش ۶۷ سال میگذرد. به مناسبت تولد ۹۳ این شاعر پیشکسوت به خانهاش رفتیم؛ خانهای پرنور با وسایل قدیمی و سرشار از زندگی. خانم و آقای مفتون به استقبالمان میآیند و تعارفهای معمول شکل میگیرد. مفتون امینی در شروع حرفهایش میگوید «سر ظهر خواب صلاحالدینی داشتم و در خواب دیدم تماس گرفتید و میگویید با رسول یونان به منزل من میآیید.»
آقای امینی بخشی از خاطرات شما به نسلهای پیشین برمیگردد و مثلا با نیما، شهریار و رهی معیری است. رهی معیری توجه ویژهای به شما داشت و از طرفی رقابتی هم با شهریار داشت؛ به قولی دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند. ریشه اختلاف یا رقابت آنها چه بود؟
بله. دکتر مجابی به شوخی میگوید «آقای مفتون میگوید اخیرا ۳۰ - ۴۰ سال پیش». واقعا این سالها برقآسا میگذرد.
رهی معیری برخلاف گفته برخی، آدم سادهای بود. مهدی سهیلی همیشه در التزام ایشان بود و دوست نزدیکشان بود. آن زمان آنها دو گروه بودند و هرکدام دورهای داشتند. سردسته تیپ رهی، علی دشتی بود. در اداره اقتصاد در خیابان نادری اتاقی داشت و بنده هم آنجا میرفتم. البته کاری هم نمیکرد. اغلب هنرپیشهها و خوانندهها مثلا احمد عبادی به دیدن رهی میآمدند. آدم خیلی ساده و بیریایی بود. با شهریار هم مقداری اختلاف داشتند. برخی هم که میدیدند آنها اختلاف دارند، دستکاری میکردند و به اختلاف آنها دامن میزدند.
شهریار هم به نحوی سنتی بود اما شباهتی به خیلی از سنتیها نداشت. نماز و دعایش سرجایش بود اما نزدیکترین دوستش مذهب دیگری داشت. شهریار ویژگیهای خاصی داشت، ممکن بود برجسازی را پیش او ببری و بگوید این کیست آوردهای اینجا. به قیافه خیلی اهمیت میداد و میگفت اگر کسی تارزن خوبی باشد محال است که بدقیافه باشد، اگر وجاهت نداشته باشد حداقل ملاحت دارد.
رهی گاهی کِرِم از کشویش درمیآورد و به صورتش میزد اما شهریار از این کارها نمیکرد.
رهی کار مدرن هم میکرد، مثلا تصنیف مینوشت و بخشی از شهرت رهی تحت تأثیر رادیو بود، اما شهریار چنین کاری نمیکرد.
بله. رهی خیلی خوشمشرب بود. کسی میخواست جایی برود، پیش او میآمد تا ببیند او کاری ندارد. با اهل هنر بسیار صمیمی و ساده بود. گاهی رهی میگفت از من میپرسند کارت چیست و من هم میگویم «کار ما پدرسوختگی است و مزاحم خانواده مردم میشویم» و بعد میخندید. شهریار هم خصوصیات مثبت دیگری داشت.
رهی شعر نو را قبول نداشت. اما من میدیدم کسی خوب است کاری نداشتم و مخالف شعر نو یا شعر دیگری نبودم. اگر میدیدم کسی از اهالی ماست دوستش میداشتم. یک روز پیش رهی نشسته بودیم که یکی از در وارد شد گفت و من استاد دانشگاه هند هستم. اسمم شکرالدین احسن است و به دیدن شما که از برجستگان و چهرههای درخشان شعر هستید آمدهام. رهی تشکر کرد و صحبت کردند. بعد شکرالدین احسن گفت به من گفتهاند در تبریز شاعری با نام شهریار تبریزی است و گفتهاند باید او را ببینم، شاعر معروفی است. رهی گفت «چه کسی گفته شاعر خوبی است، او پاک دیوانه است». احسن گفت یعنی در دیوانهخانه است. رهی هم گفت نه خانه خودش است. آن استاد پرسید چرا دیوانه است؟ گفت «به این علت که گفته کنار هم ببین موسی و عیسی و محمد را». این را گفت من ناراحت شدم و چای را که ریخته بود دست نزدم. بعد بیرون رفتم، به احسن گفتم هم این دوست من است هم شهریار. حتما برو تبریز و شهریار را ببین. اگر او را نبینی و چیزی از او ننویسی کارت ناقص است. برگشتم داخل و نشستم. رهی گفت چای نخوردی، از چای بدت آمد؟ من هم گفتم صحبتت در خصوص شهریار کملطفی به او بود. بعد رهی به من گفت آقای مفتون شما چند سال است که با شهریار دوست هستید؟ گفتم ۱۱ سال. گفت ما ۲۶ سال است که شهریار را میشناسیم. امیری فیروزکوهی و ابوالحسن ورزی هم او را میشناسند. من با رهی خداحافظی نکردم و آمدم بیرون. البته بعدها پیش او رفتم و عذرخواهی کردم. این خاطره برای سال ۱۳۴۴ است.
شعر نیمایی دیگر به اوج نمیرسد
ورزی و رهی به شعر نیمایی روی خوش نشان ندادند اما شهریار در این زمینه طبعآزمایی کرد و یکی دو تا از شعرهای نیماییاش هم معروف شد. دلایل رهی معیری و شاعرانی که نگاه کلاسیکتر داشتند این بود که به قالب جدید نیاز نداریم. از طرف دیگر نیماییها معتقدند بود ظرفیت شعر کلاسیک تمام شده است. شما هم در مقطعی گفتید ظرفیت شعر نیمایی تمام شده و کار «واگویه» ها را شروع کردید در حالی که برخی میگویند هنوز از ظرفیت شعر نیمایی استفاده نشده است. اما به نظر میرسد قالب جدیدی که همهگیر باشد پیدا نشده است.
نیمایی دیگر به اوج نمیرسد. عشق آن دوره یکسره بود و غزل جواب میداد. عشق به معنای حال حاضر ما تغزل را میخواست نه غزلی که قبلا بود. شعر نیمایی مدتی جواب میداد. من شعر نیمایی گفتم اما هیچوقت نشد که شعر نیمایی به اصالت و طراوت برسد. دیگران هم نتوانستند. برای نادرپور هم نشد و برای توللی هم نیامد.
اخوان در همان دوره با شعر نیمایی نمود پیدا کرد.
او هم بعدا شعری مثل شعرهای قبلیاش نگفت. مایه اصلی شعرهای اخوان غم است. غمی که او گفته بیسابقه است و دیگر تکرار نشد. انگار خودش از غم بیرون آمده و صدای غم را به ما رسانده است.
در جایی گفتهاید شاملو شعرهای سپهری را قبول نداشت، شما و چند نفر دیگر هم که در حلقه شاملو بودید، همین فکر را داشتید؛ نظر شما و شاملو درباره شعرهای سپهری چه بود؟
آن زمان همه چپ بودند. هم چپ واقعی و اصیل داشتیم و هم چپهای قلابی بودند. چپ اصلی و واقعی هم پشتش خالی بود، در واقع پشتشان به دریا بود و دریا خالی بود.
خودتان هم چپ بودید؟
به اندازهای که شاملو چپ بود، من نبودم. برخی از شعرهای سپهری خوب است. ظاهرا ساده است اما خیلی فکر میبرد؛ مثلا «تا شقایق هست زندگی باید کرد» خیلی فکر میخواهد. این شعر در عین سادگی عمق دارد.
در واقع معتقد بودند باید برای خلق شعر گفت و سپهری بیدرد است و شعر سانتیمانتال میگوید.
شعر آن زمان دو پایه داشت؛ رنج و صلح. سپهری جنبه صلح را داشت اما جنبه رنج را قبول نداشت و در شعرش هم نیست. سپهری با کلمات کم و ساده شعر خوب گفته است. شاعر خوبی است اما شاعر بزرگ و درجه یکی نیست. شعر خوب گفته است.
شما گفته بودید اگر اخوان و شهریار کنار هم بودند، کارشان بیخ پیدا میکرد. چرا این موضوع را مطرح کردید؟
آنها رفتار خاصی داشتند و میگفتند جایی که من شعر بخوانم کسی دیگری نباید شعر بخواند. منِ مشهدی اگر شعر میخوانم مشهدی دیگری نباید شعر بخواند این عقیده قلبی مرحوم اخوان بود. شهریار هم این اعتقاد را داشت که من اگر در انجمنی شعر میخوانم شعر خواندن دیگری معنا ندارد. به این صورت خودشان را بلامنازع میدانستند. در شبهای گوته هم ایشان و هم ساعی شعر خواندند که کسی شعرشان را پسند نکرد و گوش نداد. ساعی گفت «بنشینیم و بیندیشیم» همه گفتند چرا بنشینیم و بیندیشیم، چرا نایستیم!؟ تصادفا باران هم میآمد. آن موقع غلیان فکری جور دیگری بود. اما عمران «جوادیه» را خواند که همه پسند کردند. سعید سلطانپور هم آن شب با لباس مشکلی و یقه سفید شعری خواند. مثل اینکه در کردستان نامزدی داشتند، آمده بود شعر بخواند و برود.
شب خوش