فئودور داستایوفسکی (۱۸۲۱-۱۸۸۱ م) همواره یکی از محبوب ترین نویسندگان بزرگ جهان در میان ایرانیان بوده است، البته شکی نیست که این غول نویسندگی روس در جهان نیز همیشه مورد اقبال بوده و آثارش از وجوه گوناگون مورد نقد و بررسی قرار گرفته است.
در ایران نیز از دیرباز مترجمان بزرگی چون سروش حبیبی،صالح حسینی،مشفق همدانی،مهری آهی و جلال آل احمد به او توجه خاصی داشته اند.اقبال به داستایوفسکی اما به اهل ادب منحصر نبوده است، او همیشه یکی از مورد توجه ترین چهره ها در میان سینماگران و اهل تئاتر بوده است و علاقه مندان به ایده های فلسفی نیز همواره به آثار او رجوع کرده اند.در ایران چهره هایی چون جلال آل احمد و داریوش مهرجویی تحت تاثیر این نویسنده قرار گرفته اند.یا مثلا رمان برادران کارامازوف از جانب بزرگانی چون آلبرت اینشتین،زیگموند فروید و فرانتس کافکا مورد تحسین قرار گرفته است تا حدی که فروید آن را جذاب ترین رمان نوشته شده می داند.در هالیوود هم می توان وودی آلن را بزرگترین ستایشگر او دانست که حتی در بعضی فیلم هایش مانند Match point،Love and death وAnnie Hall به طور مستقیم به او اشاره کرده است.
شاید علت این امر به ایده های فلسفی ای باشد که در آثار داستایوفسکی پراکنده اند، مباحثی چون شک و ایمان، اخلاق و دین، امید و عشق، جنایت و مکافات و... شاید هم به این دلیل باشد که داستایوفسکی یکی از موثرترین چهره هایی ادبی بوده که تاثیر انکارناشدنی بر فیلسوفان اگزیستانس از یک سو و متفکرانی چون نیچه و باختین از سوی دیگر گذاشته است.
جنایت و مکافات:
بازار روزنامهها با اخبار هیجانی در قرن نوزدهم در روسیه داغ بود. تصور کنید یکی از این روزنامهها را در دست دارید و خبری میخوانید دربارهی کودکی که برادران و خواهرانش را کشته، سپس خودش را دار زده و تکه کاغذی به جا گذاشته و نوشته است: «به این علت چنین کردم که تعدادمان خیلی زیاد بود! احتمالا خواندن این گزارش شما را منقلب و آشفته بسازد و احساساتان را برانگیزد. اما داستایفسکی به شدت جذب چنین خبری میشد. او میخواست بداند که چرا چنین اتفاقی افتاده؟ در لحظهای که کودک مرتکب قتل شده به چه فکر میکرده؟ چه چیزهایی او را به انجام چنین قتلی سوق داده؟ الگوبرداری از آدمهای واقعی از اخبار روزنامهها در ساخت چند شخصیت کتابهای مهم داستایفسکی دیده میشود. یکی از این شخصیتها، قهرمان کتاب جنایت و مکافات است که از گزارشی الهام گرفته که زمانی سر و صدای بسیاری به راه انداخت. گزارش دانشجویی در مسکو که با انگیزههایی نزدیک به شخصیت جنایت و مکافات دست به قتل یک رباخوار زد.
شخصیت اصلی این کتاب، رادیون رومانویچ راسکلنیکف، جوانی ۲۳ ساله است که فکری باز و کنجکاو دارد. جوانی خوشچهره که فقر و بیپولی او را در هم کوبیده و باعث شده با مردم و زندگی اطرافش بیگانه باشد. راسکلنیکف افکاری آشفته دارد و مدام به موضوعات مختلف فکر میکند و تراوشات ذهنیاش بسیار زیاد است. حتی میتوان گفت او به نوعی یک فیلسوف است و تصویری که از خود دارد تصویر یک مرد شفگتانگیز و پرقدرت است.
راسکلنیکف از این این دنیا و ناعدالتی آن به تنگ آمده است. مخصوصا هنگامی که نامهای از طرف مادرش دریافت میکند از این موضوع که یک فرد ثروتمند – به نام لوژین – به آنها و مخصوصا خواهرش «نظر لطف» دارد خشمگین میشود. رازومیخین، تنها دوست واقعی راسکلنیکف که یک سال و نیم است او میشناسد، او را چنین توصیف میکند:
عبوس و گرفته و مغرور و متکبر است. در این اواخر و شاید هم خیلی از پیش بدگمان و مالیخولیایی شده است. بزرگوار و مهربان است، دوست ندارد احساسات خود را بیان کند. حاضر است زودتر سنگدلی خود را بنماید، تا با سخن، احساسات قلبی خویش را ابراز دارد. گاهی هم هیچ مالیخولیایی نیست – بلکه فقط سرد و تا حدی غیرانسانی و بیاحساسات میشود و براستی چنان است که گویی در او دو خوی متضاد بهترتیب جای یکدیگر را میگیرند. گاهی بینهایت کمحرف است! هیچ وقت فرصت ندارد. همه مزاحمش هستند. اما خودش دراز میکشد و کاری نمیکند. هیچ بذلهگو نیست ولی نه بهدلیل آنکه کلمات تند پرمعنی در چنتهاش کم است، بلکه گویی فرصتی برای این گونه کارهای بیهوده ندارد. وقتی با او صحبت میکنند، تا به آخر به گفتههای طرف گوش نمیدهد. هرگز به آن چیزی که جلب توجه همه را میکند، توجهی ندارد. خیلی برای خود ارزش قائل است و البته بیحق هم نیست.
همانطور که اشاره شد وضعیت مالی این جوان وخیم است. راسکلنیکف حتی اجاره اتاق زیرشیروانی کوچکی که در آن زندگی میکند ندارد و با وجود اینکه خواهر و مادرش مدام به او کمک میکنند به خاطر همین بیپولی دانشگاه را نیز رها میکند. در همین حال، برای ساکت کردن طلبکاران و پیش بردن زندگی، مجبور است نزد آلینا ایوانونا، پیرزن نزولخور برود و با گرو گذاشتن اشیاء قیمتی که دارد، مقداری پول به دست بیاورد.داستایوفسکی در ابتدای رمان، ذهنیت و وضعیف کلی راسکلنیکف و چند اتفاق مهم را بیان میکند و فشارهای موجود را شرح میدهد. سپس اتفاق مهم داستان رخ میدهد. اتفاقی که اساس کتاب جنایت و مکافات است. راسکلنیکف تصمیم میگیرد نقشهای که مدتها به آن فکر کرده است عملی کند و با تبر آلینا ایوانونا، پیرزن نزولخور را و به قول خودش این عنصر فاسد جامعه و این پشه را به قتل برساند.
در هنگام وقوع جنایت اتفاقات مهم دیگری نیز رخ میدهد.بلافاصله پس از این جنایت، مکافات شروع میشود. مکافاتی که این رمان را به یک شاهکار تبدیل میکند. این جنایت – که از دیدگاه خود راسکلنیکف نه تنها جنایت نبود بلکه یک کار خیر برای دنیا هم محسوب میشود – و احساس گناه ناشی از آن شخصیت اصلی داستان را برای لحظهای رها نمیکند و در درجه اول به شکل یک عذاب وجدان شدید بر او ظاهر میشود.در این حالت راسکلنیکف بارها و بارها از شدت عذاب وجدان قصد دارد که اعتراف و خود را تسلیم پلیس کند اما این کار را نمیکند. این کار را نمیکند چون اساسا اعتقاد دارد که دیگران لایق فهمیدن نیستند، اعتقاد دارد که پلیس ارزش آن را ندارد و بدون شک درک نخواهد کرد او با چه انگیزهای این کار را انجام داده است. راسکلنیکف نزد پلیس اعتراف نمیکند چون خودش را برتر و یک انسان شگفتانگیز میداند که پا جای پای مردان بزرگی مانند ناپلئون گذاشته است.در رمان جنایت و مکافات ما شاهد جدال ذهنی این جوان و زجری که میکشد هستیم. و گاهی به این نتیجه میرسیم که مکافات ذهنی، چندین برابر از مجازات جسمی و قانونی دردناکتر است.
شاید این جمله را شنیده باشید که آدم ها به دو دسته خوب و بد تقسیم نمی شوند؛در این داستان این موضوع نمود پیدا می کند. این کتاب قضاوت ما را در مقابل خوب و بد یا خیر و شر سخت میکند. چون صرفاً کسی که مرتکب جرم نشده، خوب نیست، و کسی که قاتل است، شاید نفس پاکی داشته باشد. در جنایت و مکافات ما با راسکلنیکف قدم به قدم همراه میشویم، با او تبر را به دست میگیریم، با او جنایت میکنیم و با او مکافات میبینیم و در نهایت احساسات درونی او را و از همه مهمتر فلسفه او را کشف میکنیم. ما میبینیم که راسکلنیکف همانطور که خودش فکر میکرد یک «انسان شگفتانگیز» و یا به تعبیری یک «ابرانسان» نیست. چون اگر چنین بود جنایتش دیگر مکافاتی به همراه نداشت.
در جنایت و مکافات ما با شخصیتی روبهرو هستیم که ایدههای و نظریههای خاص خودش را دارد. کسی که ناپلئون را الگوی خودش قرار داده است. کسی که فکر میکند فردی شایسته و خارقالعاده است و میتواند حتی بالاتر از اخلاق و قانون دست به هر عملی بزند. اما آیا واقعا راسکلنیکف بالاتر از اخلاق و قانون است؟راسکلنیکف اعتقاد دارد که بر اساس قانون طبیعت مردم به دو دسته تقسیم میشوند: دسته اول شامل آدمهای عادی است که صرفاً هستند و وجود دارند. این دسته میخورند و تولید مثل میکنند و نقشی در پیش بردن تاریخ ندارند. اما دسته دوم که تعداد آنها بسیار کم است: دسته افراد غیرعادی است. دستهای که به وجدان خویش اجازه میدهند بر روی برخی موانع قدم بگذارد. دستهای که تغییردهنده اوضاع هستند. دسته تغییر دهنده تاریخ، کسانی که میتوانند زندگی را حرکت دهند و حرف تازهای بزنند. راسکلنیکف اعتقاد دارد که این دسته میتوانند به خودشان اجازه کارهای غیرعادی بدهند: مثل قتل.
حال، راسکلنیکف که فکر میکند جزء دسته دوم است و خود را در این دسته طبقهبندی میکند، لازم میبیند که این موضوع را به خود اثبات کند. بله درست است، راسکلنیکف با قتل پیرزن میخواهد به خودش ثابت کند که میتواند پا را از آن خط مشخص فراتر بگذارد و از آن عبور کند.
راسکلنیکف میخواهد از خط قرمزی که برای خود متصور است عبور کند و با قتل پیرزن خودش رو جزء دسته دوم قرار بدهد. اما آیا میتواند بر اساس نظریهاش وجدان راحتی داشته باشد؟ آیا تحمل بودن در دسته دوم، در دسته انسانهای شگفتانگیز را دارد؟ آیا هر کدام از ما میتوانیم جزء دسته دوم باشیم؟ میتونیم فردی را به قتل برسانیم و وجدان راحتی داشته باشیم؟ میتوانیم دست به کارهای غیرعادی بزنیم بدون اینکه درگیر سختیهایی باشیم که یک آدم عادی ممکن است از سر بگذراند؟ آیا میتوانیم انسان شگفتانگیزی باشیم؟ داستایفسکی در جنایت و مکافات به این سوالات مهم جواب میدهد.
جملاتی از متن کتاب:
تقریبا هر جنایتکاری، در حین جنایت دستخوش نوعی ضعف اراده و فکر میگردد. یعنی درست هنگامی که بیش از هر چیز احتیاج به تعقل و احتیاط است، اراده و فکر روشن جای خود را بهنوعی سبکسری عجیب بچگانهای میدهد.
من وقتی مردم دروغ میگویند دوست دارم! دروغ تنها مزیت انسان است بر سایر موجودات! با دروغ بهراستی میرسی! من از آن جهت انسانم که دروغ میگویم. هرگز به حقیقتی نرسیدند بیآنکه چهارده بار یا شاید صد و چهارده بار دروغ بگویند و این در نوع خود قابل احترام است.
آن کسی که وجدان دارد اگر بهاشتباه خود پی برد، رنج میکشد. این خود بیش از اعمال شاقه برایش مجازات است.
زیرکترین اشخاص را باید سر آسانترین چیزها گیر انداخت.
اگر دیگران نفهم هستند و من یقین میدانم که نفهمند، پس چرا خودم نمیخواهم عاقلتر شوم. بعد، سونیا، دانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است… بعد نیز دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمیارزد که انسان سعی بیهوده کند! بله، همین طور است! این قانون آنهاست… قانون است، سونیا! همین طور است! و من اکنون میدانم سونیا، کسی که عقلا و روحا محکم و قوی باشد، آن کس بر آنها مسلط خواهد بود! کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد، بر آن تف بیندازد، او قانونگذار آنان است. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا به حال چنین بوده است و بعدها نیز چنین خواهد بود! باید کور بود که اینها را ندید.
مگر من پیرزن را کشتم؟ من خودم را کشتم، نه پیرزن را! با این کار پدر خودم را برای همیشه درآوردم!… اما پیرزن را شیطان کشت، نه من.
آن کسی بهتر از همه زندگانی خواهد کرد که بتواند بهتر از دیگران خود را بفریبد.
در آخر پیشنهاد میکنم تجربه لذت خوندن این کتاب رو از دست ندین.ببخشید اگر طولانی شد.