Adler rسال ۹۵ بود. رفیقی را بعد از مدتها اتفاقی یک جایی دیدم و بعدش ناهاری را با هم بودیم. لابلای حرفها گفت راستی، با فوتبالی ها مثلا فلانی و فلانی (دو چهره فوتبالی) ارتباطی داری؟ گفتم با اولی بله و دومی کمی کمتر.
بعد برایم تعریف کرد که یکی از بستگان همسرش پسری سرطانی دارد که حدود ۳۵ سالش است.عاشق پرسپولیس است. اگر بتوانی هماهنگ کنم که بیاید این دوتا را ببیند و عکسی بگیرد و گپی بزند خیلی خوشحال خواهد شد.
جو گیر شدم اساسی. گفتم همین هفته ردیف می کنم. برای اینکه به رفیق مان ثابت کنیم چقدر حرفمان پیش بنده خدا خریدار دارد تلفن را برداشتم و بهش زنگ زدم و زنگ سوم برداشت و جمله دوم را نگفته، چنان بله ای گفت که هیچ عروسی در مراسم عقد نگفته.
قرار را فیکس کردیم برای سه روز بعد. یک عصر سرد زمستانی. دفتر یکی از دوستان. آن چهره فوتبالی گفت فلانی (نفر دوم) را هم خودم هماهنگ می کنم. فردایش به نفر دوم زنگ زدم دیدم بی خبر است. توی ذوقم خورد. گفتم لابد نفر اول مشغله داشته و فراموش کرده. او هم قبول کرد.
سه روز بعد یکی دوساعت مانده به قرار ، تلفن یکی کلا از همه مدارها خارج شد و اولی هم به گمانم دکمه سبز گوشی اش از صفحه، حذف شده بود.
پویا (پسر سرطانی) از یکی از شهرهای نزدیک تهران با برادرش آمده بود دفتر دوستمان.
دیدم خیلی اوضاع خراب است. به تنها کسی که فکرم رسید زنگ بزنم مهرداد میناوند بود. اولش می خواستم مهرداد به آن دوتا زنگ بزند شاید جواب دادند و آمدند . بعدش نظرم عوض شد. گفتم خودش شاید آمد.
رفتم اتاق بغلی و زنگ زدم. داستان را که گفتم با همان شوخ طبعی همیشگی گفت، دانشمند! من رکورددار لیگ قهرمانانم رفتی به فلانی و فلانی زنگ زدی؟ آدم اینقدر بی سلیقه؟
داداش! دوربین ها را بکار که دارم میام. (بعدا فهمیدم در مسیر فرودگاه بود تا برود دوستی را از فرودگاه بیاورد)
به پویا نگفته بودیم که کدام بازیکن را خواهد دید.مهرداد را که دید چنان همدیگر را بغل کردند که انگار صد سال با هم رفیقند.خاطره شوت به تیر دروازه در دربی را گفت و مهرداد هم گفت من به تیر دروازه آزادی هویت دادم. عکس گرفتند و حرف زدند و تلفن مهرداد هم یک ریز زنگ می خورد. دوستش رسیده بود مهرآباد و مهرداد آدرس داد که با تاکسی بیاید.
مهرداد بین فوتبالی ها یک عادت جالب داشت. تقریبا تلفن همه را جواب می داد. در اینستا گرام هم بعدها به دایرکت ها هم جواب می داد. بلد نبود کلاس الکی بگذارد.
شماره اش را به پویا داد و با هم در ارتباط بودند.
یکبار هم من و یک دوست دیگر را برداشت و برد خونه پدری پویا. تولد پویا بود. کیک گرفته بود. حسابی سوپرایز شدند. مهرداد آواز خوند خاطره گفت تقلید صدا کرد...
یکی دو ماه بعد پویا رفت. برای همیشه.
امروز صبح دیدم برادر پویا پیام داده نوشته:
حال مادرم خوب نیست. دعا کن . از روزی که خبر مهرداد را شنیده انگار دوباره پویا را از دست داده.
✍🏻بهمن ماه لعنتی ۹۹/عبدالصمد ابراهیمی