به روز و روزگارِ من ، تو دلبرا ستمگرى
 
نگو که کافرم شدى ، به سجده هاىث دیگرى
 
نگو که میسپارى ام ، به خشمِ تند روزگار
 
نگو که سرنوشتِ من ، شود مثالِ شهریار
 
نگو که مبتلا کنى ، مرا به درد بى دوا
 
نگو که حاجتِ منى ، شدى به دیگرى روا
 
سرت به شانه هاى کیست ؟ تنِ تو آشیانِ کیست ؟
 
مه رخت به عمقِ شب ، بگو به آسمان کیست ؟
 
من به عطر حضورت دچارم ، بیا تو دَمى در کنارم
 
بیا و ببین در نبودت ، در این زندگى بیقرارم
 
تو را به جانِ جان قسم ، فقط بمان فقط بمان
 
جز آه شب به بسترت ، مرا بخوان، مرا بخوان
 
تو را به جانِ جان قسم ، فقط بمان فقط بمان
 
جز آهِ شب به بسترت ، مرا بخوان مرا بخوان
 
خیالِ آمدن ندارى ، مرا به گریه مىسپارى
 
چو عابرى به رهگذاران ، به دیده ام نظر ندارى
 
نمانده به این دل صبورى ، به آمدنت آیتى نیست
 
به ناله ى آن مرغ آمین ، دگر به دلم حاجتى نیست
 
من به عطر حضورت دچارم ، بیا تو دَمى در کنارم
 
بیا و ببین در نبودت ، در این زندگى بیقرارم
 
تو را به جانِ جان قسم ، فقط بمان فقط بمان
 
جز آهِ شب به بسترت ، مرا بخوان مرا بخوان
 
تو را به جانِ جان قسم ، فقط بمان فقط بمان
 
جز آهِ شب به بسترت ، مرا بخوان مرا بخوان