نقل قول
چهار جوان برومند این مرز و بوم در انتظار هستن تا نوبتشون بشه. لحظات سختی رو سپری میکنن. دو نفرشون کنار هم روی نیمکت نشستن و درگوشی پچ پچ میکنن. یکی روی لبه سیمانی نشسته و سرشو بین دستاش گرفته. چهارمی هم قدم میزنه و سیگار میکشه. چندمتر اونطرفتر یه مادر و دختر روستایی ایستادن. این دختر شونزده ساله٬ یه نوزاد تو بغلش داره و با اشتیاق داره وظیفه مادری خودشو انجام میده. مادر اما با اندوهی وصف ناشدنی به این دوتا خیره شده و آه میکشه. منم که معلوم نیست این وسط چیکاره ام از پشت شیشه نگاهشون میکنم.
داستان این آدما از اونجا شروع میشه که چهارماه قبلش این خانواده روستایی متوجه تغییراتی در ظاهر دخترشون میشن. دختری که از بچگی عقب مونده ذهنی بود و عقل درست و حسابی نداشت. شکمش برآمده شده بود. مثل خانومای باردار. پدر و مادرش فکر کردن یه بیماری خطرناکه. با نگرانی میبرنش پیش پزشک خانواده. یه آزمایش ساده اما رازی رو برملا میکنه که همه رو میبره تو شوک! دختر باردار بود.
پدر و مادر به حافظه خودشون رجوع میکنن. یه قطعه این پازل گم بود. اینکه یادشون نمیومد تا اون موقع دخترشون شوهر کرده باشه! گردن روح القدس هم که نمیشد انداخت. پس یه آپشن بیشتر مطرح نمیشد. اینکه مورد تجاوز قرار گرفته. اما توسط کی؟
دختر اظهار بی اطلاعی میکنه. انگار آنفلوانزا با خودش آورده خونه که نمیدونه از کی گرفته! کار به محاکم قضایی میکشه. از اونجا ارجاع میشه به اداره آگاهی. مامور باتجربه آگاهی طبق معمول کارشو خوب بلده. اول از دختر بازجویی میکنه. چیز زیادی دستگیرش نمیشه. پدر و مادر هم به کسی مظنون نیستن. کار به تحقیقات محلی میکشه. نزدیک ترین خونه به اونها خونه عموی دختر هست. چسبیده به هم. حتی با یه در بهم راه دارن. مامور آگاهی مشکوک میشه. به پسر عموی دختر. یه پسر هجده ساله که برعکس دختر خیلی هم باهوش بود و در مدرسه تیزهوشان درس میخوند. اکثر اوقات سرش تو کتاب بود و حالا هم داشت خودشو واسه کنکور آماده میکرد.
پدر و مادر دختر هر صبح واسه کار کردن سر زمین٬ از خونه بیرون میرفتن. برادر و خواهر کوچکترش هم که مدرسه بودن. مطمئنا این پسرعمو یه روز یا بیشتر از سرکلاس غیبت کرد و این جنایت رو رقم زد. این تئوری مامور آگاهی بود. خلاصه و مفید! فسفر چندانی نیاز نبود. حالا نوبت بازجویی از پسر بود. پسر میگه که از چیزی خبر نداره. تنها تجربه ای که در این زمینه داشت چند تا اپیزود wet dream بود که صادقانه در طبق اخلاص گذاشت و تقدیم مامور کرد! اما اینا به درد مامور باتجربه ما نمیخوره. چشم و گوشش از اینا پره! قضیه باید جدی تر از این حرفا باشه.
پسر بازداشت و به اداره آگاهی منتقل میشه. در اونجا به شیوه های پیچیده پلیسی و ترفندهای پیشرفته روانکاوی٬ مقاومت پسر و جاهای دیگه ش درهم شکسته میشه و لب به اعتراف بازمیکنه. وای که چه جنایتی رقم زد! مستقیم به زندان منتقل میشه و قاضی محترم حکم میده که تا به دنیا اومدن بچه باید همونجا بمونه و آب خنک بخوره تا بعد آزمایش DNA و اثبات جرم٬به سزای عمل ننگین خودش برسه.
چندماه بعد بچه به دنیا میاد. آزمون DNA برای پسر و نوزاد انجام میشه. اما هرگونه قرابتی قویا رد میشه. دوباره همه شوکه میشن. قاضی از پسر میپرسه که چرا الکی اعتراف کرد؟ پسر هم عنوان میکنه که رو حساب رودربایسی که با مامور آگاهی داشت٬ مرامی اعتراف کرد.(البته شما هر طور صلاح میدونید بخونید. ما اینطور میگیم که در آستانه انتخابات متهم به تشویش اذهان عمومی نشیم)
پسر بیچاره کنکور خودشو از دست داد. بین قوم و خویش٬ آبرویی براش نموند. سرنوشتش کن فیکون شد. اونوقت کی باید جوابگو باشه؟ مگه اعتراف تو این شرایط رودربایسی ارزش قضایی داره؟ اصلا بیخیال این مقوله! فراموش کنید.
دوباره بازجویی از دختر شروع میشه. اینبار دقیقتر از قبل. فقط یه اشتباه کوچیک باعث این سوءتفاهم بزرگ شده بود. اینکه دختر اصلا نمیدونست معنی تجاوز چیه! حتی از ارتباط بین تجاوز و باردار شدن خودش بیخبر بود. فکر میکرد هر دختری که بزرگ بشه٬ بچه دار میشه. مادر مامور میشه تا خیلی خصوصی توضیحاتی در این خصوص به دخترش بده. همینکه فهمید٬ نیشش باز شد. نطق تاریخی خودشو آغاز کرد و لیست بلند بالایی از مردانی که باهاش رابطه داشتن رو اعلام کرد. تقریبا مرد جوانی در روستا نمونده بود که بهش سرویس نداده باشه. برای بار سوم همه شوکه شدن.
لیست افراد مظنون مفصلتر از اون بود که بخوان از همه بازجویی کنن. اداره آگاهی نه وقت و نه نیرو به اندازه کافی داشت که بخواد این همه آدمو مورد روانکاوی تخصصی قرار بده! این بود که از بین اونا چهار نفر که بیشتر از بقیه اشتهار به شرارت داشتن انتخاب و به سمت ما گسیل شدن. حالا هم داخل محوطه ولو بودن تا نمونه برداری انجام بشه. جالب اینجا بود که هرچهار نفر تایید میکردن که با دختر رابطه داشتن اما معتقد بودن که پدر بچه نیستن. اینکه از کجا چنین اعتقاد راسخی پیدا کرده بودن٬ بر ما پوشیده است.
چند هفته بعد جواب آزمایش DNA آماده شد. باز هم هرگونه قرابت نوزاد با این چهارنفر رد شد. همه گیج شده بودن. دوباره به سراغ لیست رفتن و سه نفر دیگه رو انتخاب کردن. اینبار دیگه قرعه به اسم یک نفر افتاد و این قرابت لعنتی اثبات شد. همه غیر از یک نفر نفس راحتی کشیدن. یک نفری که هیچ فرقی با بقیه نداشت٬ غیر اینکه طالع نحسی داشت. نحوستی که حالا باید تا آخر عمر وبال گردنش باشه.