جهان حصار بزرگیست که کران تا کران، هر چه هست، نه توست و نه تو در آن هستی. جهان یک مفهومِ مبهم توخالیست.
از این خرابآباد، شکایت به کجا باید ببرم؟ این را هم نمیدانی؟ کدام واژه مرهم این شعر خواهد بود؟ یا کدام خنجرِ شب، اهورا را میتواند کشت؟ نیکی سرانجام بر بدی چیره خواهد شد؟ نه. به طبع اینطور نیست. جهان به سمت تباهی رهسپار است.
میبینی؟ درسهایم را خوب از بر کردهام. حالا فقط مرگ است که من را میتواند تغییرم دهد. اما نه. حتی مرگ هم نمیتواند.
مرگ مفهوم حقیریست، وقتی هزار بار پیش از این مرده باشی. وقتی هزار مرگ تو را آموخته باشند، دیگر همین تجسدِ مفلوکی هم چیزی را تغییر نخواهد داد. ما، جسمهای بیروحیم.
یا روحهای بیجسم. آری؛ ما روحهای بیجسمیم. ما چنان از جسمانیتمان گذشته بودیم که بر خشونت هم نشوریدیم؛ چرا که شوریدن نیز خشونت است. اما هزار بار اشتباه کردیم. ما بر خویشتن شوریدیم. ما خویش را به قهقرا بردیم. ما بر خودمان خشونت کردیم. شورشِ بر خویشتن، در خویشتن، با خویشتن. راستی جوابِ همهی این شورشها را چه کسی خواهد داد؟
چه کسی خواهد فهمید، ما خشنترینِ انسانهای هستی، بودیم؟ ما خودمان را به قربانگاه بردیم. و این قربانگاه مسیرِ بیبازگشتی بود که هیچکس را یارای زنده ماندن پس از آن نیست. آن برگهای وصیتنامه من را بیاورید. من تابِ بیشتر از این ماندن را ندارم.
ما تنها مردگان متحرکیم. ما را در گور بگذارید.
به قلم محمد صابر طاهریان