زمان از دست دادن یه رویا توی واقعیت...
احساس از بین رفتن همه چیزایی که داری
وقتی همه چی داره جلوی چشمات اتفاق می افته و تو نمیتونی جلوی هیچی رو بگیری
یعنی حالا چکار کنم؟
من که نمیتونم برگردم دوباره به همونجایی که بودم
پس اینهمه روزایی که براش زجر کشیدم چی میشه؟
یعنی میگی تموم شد؟
میشه تو یه چیزی بگی...؟
"من" یه چیزی بگم؟
من یه بار همه این روزا رو از دست دادم. خوب میدونم معنی ناامید شدن و نخندیدن و پوچ بودن رو
منم یه روزی مثل تو بودم
نگران، پر از تشویش و ترس
ترسی که الان توی چشمای تو هست توی چشمای منم بود... ترسی که توی لرزش دستای تو هست یه روزی توی دست و پای منم بود
- میخوای "من" یه چیزی بگم؟
- آره یه چیزی بگو... ته خطه؟
- نه...
- علی، ته خطه؟
- نه : )
تازه همه چی داره از همین الان شروع میشه
از وقتی صدات میلرزه و اشک توی چشمات حلقه زده
از وقتی که حس میکنی همه چی داره از بین میره
از اون وقتی که جای هر حرفی، فقط آب دهنتو با سختی قورت میدی و گره گره پایین میره
از وقتی میخوای خون بالا بیاری و فکر میکنی برای همیشه قراره بمیری!
تازه همه چی داره شروع میشه
فقط یه چیزی
- یه رویا داری؟
- آره...
- پس قراره روزای سخت تری داشته باشی، پاشو لباسای خاکیتو پاک کن
فرصتی نیست، پاشو صورتتو پاک کن
برو... نمون... وای نسا... به من نه، به این صدا قول بده
که وایسی پای همه این روزایی که از دست دادی...
که یادت بمونه چه روزها و دقیقه هایی از خودت طلب داری و بالاخره یه جایی باید به خودت هدیش بدی...
به این صدا قول بده که یه روزی خنده های از ته دلتو به همه نشون میدی...
من فقط از دور تماشا میکنم، به آخرش که رسیدی یه دستی برام تکون بده
همون کافیه : )
----
این که چیزی از این متن بفهمید یا نه
یا اصلا خونده باشیدش یا نه چیزیه بین خودتون و این متن
اینو میذارم به یادگار برای خودم و دهم شهریور هزار و چهارصد عجیبم... :)