آنتوان گریزمان از مهاجمان گلزن سال های اخیر به حساب می رود که بعد از دورانی درخشان در رئال سوسیه داد، راهی اتلتیکو مادرید شد و در ادامه همبازی سوارز و لیونل مسی در بارسلونا شد. او در جام جهانی 2018 یک ستاره بود، کفش طلای یورو را به دست آورده و بالاتر از مسی جایزه بهترین بازیکن سال لالیگا را هم کسب کرده است. گریزمان اما به راحتی به جایی که الان در آن حضور دارد، نرسیده است.
آنتوان کتابی تحت عنوان بر بام دنیا دارد که در ایران هم توسط انتشارات گلگشت منتشر شده و داستانی فوقالعاده بازیکنی است که با صداقت و احساسات فراوان توسط خود او تعریف میشود. این مطلب، گزیده ای از این کتاب است که می توانید آن را از طریق لینک های انتهای یادداشت، به صورت کاغذی از فروشگاه طرفداری خریداری کنید:
بازیهای خوبم در ماکون شهرتم در منطقه و فراتر از آن را افزایش داده بود. باشگاهها شروع به زیر نظر گرفتن من کرده بودند. استعدادیابان از من میخواستند در تستهای آنها شرکت کنم. پدرم با من میآمد. نمیگویم مرا مجبور میکرد اما از انجام این تستها منصرفم هم نمیکرد چرا که به شدت دوست داشتم به عنوان یک فوتبالیست، موفق شوم. باید تلاشم را میکردم.
اولین تست من در اوسر بود. قرار بود به مدت چند هفته آنجا بمانم اما در نهایت اقامتم یک ماه طول کشید. اوسر معتقد بود بازیکن بااستعدادی هستم اما مرا نگه نداشت.
گزینه بعدی لیون بود. به مدت یک سال پدرم هر چهارشنبه مرا برای تمرینی یک ساعته به باشگاه لیون و ورزشگاه پلن دژو دو ژرلان میبرد. در حقیقت لیون در این فکر بود که قراردادی خاص به من پیشنهاد کند که در سازمان لیگ نیز ثبت میشد. به معنای دیگر در حالی که من در رده زیر 14 سال باشگاه ماکون بازی میکردم، باشگاه لیون 2 سال وقت داشت تا به من قراردادی پیشنهاد بدهد. اگر این اتفاق نمیافتاد، لیون به من غرامت پرداخت میکرد و من هم اجازه نداشتم به مدت سه سال با هیچ باشگاه دیگری قرارداد ببندم. از 5 نفری که باید در باشگاه لیون در مورد پیشنهاد دادن این قرارداد به من تصمیم میگرفتند، دو نفر موافق به خدمت گرفتنم نبودند.
وقتی آنها درهای باشگاهشان را به رویم بستند، چیزی شبیه به این به پدرم گفتند:
پسر شما بازیکن خوبی است اما نیاز به زمان بیشتری برای تصمیمگیری داریم. او میتواند در باشگاهش در ماکون باقی بماند تا به پیشرفت ادامه دهد. ما هم عملکرد او را زیر نظر خواهیم گرفت.
بارها چنین صحبتهایی را شنیدهام. گاهی اوقات دلسرد میشدم و دوست نداشتم به تست باشگاهها بروم اما پدرم اصرار میکرد و میگفت:
تسلیم نشو. اگر جواب مثبت بگیری عاشق این کار میشوی و بازی کردن برایت مانند رویا خواهد بود.
نوبت باشگاههای سوشو و سنتاتین رسیده بود که به من جواب منفی بدهند. داشت 14 سالم میشد. مسیر برگشت به خانه به همراه پدرم به نظر بسیار طولانی میرسید و سرخوردگی داشت از درون مرا آتش میزد. حس خوبی نداشتم. حتی مجبور شدم از دستم عکس رادیوگرافی بگیرم تا بفهمند روند رشدم صحیح است و قد من ممکن است چقدر باشد! دردناک بود. باشگاهها غالبا به دنبال بازیکنانی با جثهبزرگ و از نظر فیزیکی قدرتمند بودند. خواستههای آنها با یکدیگر چندان تفاوتی نداشت. زیاد توجهی به آینده نداشتند و محدوده انتخاب بازیکن آنها شامل سنجش سرعت شما در مسافت 40 متر بود. اگر نمیتوانستید این مسیر را در حداقل زمان طی کنید، حذف میشدید. نگاهشنان به چیزی که باعث میشود یک فرد فوتبالیست شود بسیار عجیب بود.
برای تست بعدی به باشگاه متس رفتم. این بار من و پدرم به همراه جفری، پدرخواندهام رفتیم. بعد از یک روز طولانی در جاده، آنها مرا در آکادمی گذاشتند و در یک هتل خوابیدند. همه تختها آرم باشگاه متس را روی خود داشت. چینش و جو خوابگاه مرا تحت تاثیر قرار داد. از همین حالا میتوانستم خودم را در این باشگاه تصور کنم. در دیداری دوستانه مقابل اشتوتگارت یک نیمه بازی کردم و در بازی بعدی نیز به میدان رفتم.
این بار به نظر میرسید همه چیز خوب پیش میرود. نشانه تایید حرفهایم این بود که مسئولان باشگاه از ما خواستند هفته آینده برای یک تست دیگر به باشگاه برگردیم. او به پدرم گفت:
پسرتان استعداد دارد. دوست داریم او را دوباره ببینیم و هزینههای سفرتان را نیز پرداخت میکنیم.
به همین خاطر دوباره به موزل-جایی که باشگاه متس قرار داشت- برگشتیم. یک بار دیگر حس خوبی داشتم. حرفهایی که به من زدند نیز همگی مثبت بود:
در مجموع بازیکن خوبی است. در طول هفته شما را در جریان حال پسرتان قرار خواهیم داد اما او باید پیش ما بماند. میتوانید هر وقت دلتان خواست او را ببینید. آنتوان در طول هفته پیش ما خواهد ماند و آخر هفتهها با قطار به خانه میآید تا برای ماکون بازی کند. هزینه سفرهایش را هم ما میدهیم.
از نظر من همه چیز تمام شده بود. از نظر ذهنی آماده بودم. یک هفته گذشت و خبری نشد. سه هفته دیگر نیز سپری شد و باز هم خبری نبود. معلوم شد رئیس آکادمی قرار نیست زنگ بزند. از طریق یکی از استعدادیابان باشگاه متس بود که بالاخره متوجه شدیم انتخاب نشدهام و هیچ توضیحی هم برای این اتفاق به ما داده نشد. وحشتناک بود. مانند یک سیلی بزرگ میماند. وقتی متوجه این اتفاق شدم، برای چندین ساعت خودم را در اتاقم حبس کردم و با خشم اشک ریختم. نمیتوانستم دلیل این اتفاق را درک کنم. میخواستم فوتبال را کنار بگذارم.
اندکی بعد باشگاه لانس با پدرم تماس گرفت اما او پیشنهاد آنها برای انجام تست را رد کرد. از اتفاقی که ممکن بود بیافتد میترسید و میخواست مرا از یک ناامیدی دیگر دور نگهدارد اما من شخصیت تلافیجویانه ندارم. ترجیح میدهم به نکات مثبت نگاه کنم. به نظرم وقتی کسی 13 سال دارد مهمترین نکته این نیست که بدانید آیا او میتواند در عرض 10 ثانیه 100 متر بدود یا این که وقتی بزرگ شد قدش به 6 فوت و 5 اینچ خواهد رسید یا نه بلکه باید تشخیص دهید آیا استعداد این را دارد که در بالاترین سطح فوتبال بازی کند یا نه. در آن زمان، آکادمیها به دنبال نتایج آنی بودند. به جای این که بر روی پرورش بازیکنان تمرکز کنند، کار راحتتر را انتخاب میکردند و چون من در کودکی خیلی لاغر و قدکوتاه بودم، احمقهای قدبلند و بزرگ جثه نسبت به من از اولویت برخوردار بودند. خیلی ناراحت کننده بود زیرا حتی وقتی که در پست مهاجم نوک هم بازی نمیکردم، گلهای زیادی میزدم.
خوشبختانه، در جریان یک تمرین تستی جدید این بار در باشگاه مونپلیه، دست تقدیر وارد کار شد. در اولین آخر هفته ماه می سال 2005، یکی از استعدادیابان این باشگاه از من دعوت کرد تا در یک تورنمنت بینالمللی و محلی مخصوص بازیکنان 13 ساله برای آنها بازی کنم. این تورنمنت توسط باشگاه پاریسنژرمن راهاندازی شده بود و چالش برنارد بروشان نام داشت که از روی نام یکی از مقامات سابق باشگاه که معاون شهردار کن نیز بود، برداشته شده بود. رقابتها در سنژرمن آنله و در کمپ دلوژ، جایی که پاریسنژرمن معمولا در آن تمرین میکرد، برگزار شد. پدرم به همراه، استیو آنتونس یکی دیگر از دوستانم که او هم قرار بود تست بدهد، مرا به مونپلیه برد. از آنجا با قطارهای سریعالسیر TGV به سمت پایتخت فرانسه سفر کردیم. برعکس سایر بچهها با پیراهن باشگاه مونپلیه به آنجا نرفته بودم و لباس تیم ملی جامائیکا تنم بود.
هنگامی که داشتم از ونی پیاده میشدم که ما را به زمین مسابقه رسانده بود، آقایی که نمیشناختم لبخندی به من زد و گفت:
نمیدانستم از تیم ملی جامائیکا هم بازیکن میآید!
این اولین دیدار من با اریک اولاتس بود. توجه زیادی نکردم. فقط بازی خودم را انجام دادم و سپس برای استراحت کردن رفتم. مقداری بیسکوئیت پتی اکولیه در کیفم داشتم. در حالی که روی سکو نشسته بودم و سایر مسابقات را تماشا میکردم، بیسکوئیتها را خوردم. سپس آن آقا دوباره پیش من آمد و گفت:
در ازای یک بیسکوئیت بهت یکی از پیکسلهای تیمت را میدهم.
خیلی سریع پاسخ دادم:
پیکسلت را نمیخواهم اما بفرمایید یک بیسکوئیت به شما میدهم!
و به این شکل بود که همکاری ما شروع شد. اریک که در بایون زندگی میکرد، به اینجا آمده بود تا نگاهی به بازیکنان بااستعداد آینده بیاندازد و ببیند آیا آنها توانایی تمرین کردن با رئال سوسیداد در اسپانیا را دارند. در این تورنمنت درخشش چندانی نداشتم. مقابل یک تیم ضعیفتر یک گل زدم که با شوتی از راه دور بود. در پایان روز هنگامی که در زمین مسابقه در حال نوشیدن یک نوشابه و منتظر مراسم اهدا جوایز بودم، متوجه حضور اریک در کنار نیمکت شدم. او پیشم آمد و پرسید آیا میتواند مقداری نوشیدنی بخورد؟ قوطی نوشابه را به او دادم و اریک هم کارت ویزیتش را که از جیب شلوارش درآورده بود، به من داد. یک پیغام کوچک روی کارتش نوشته بود. قبل از رفتن گفت:
بیا، وقتی به ماکون و خانهات رسیدی این را بخوان
درست است که اریک از من خواست تا قبل از رسیدن به خانه پیغامش را نخوانم اما وسوسهای بزرگ مرا درگیر خودش کرده بود و مشخصا نتوانستم مقاومت کنم. در مسیر برگشت چیزی که روی کارت ویزیتش نوشته بود را خواندم. خودش را یک استعدادیاب معرفی کرده و برای والدینم نوشته بود:
تمایل دارم پسرتان به مدت یک هفته در باشگاه رئال سوسیداد تست بدهد. لطفا با من تماس بگیرید.
وقتی رسیدم، پدر و مادرم خانه نبودند. برای دو هفته به خودشان استراحت داده و به کرواسی رفته بودند. خبری که داشتم را به آنها دادم. پدرم باور نمیکرد. اعتقاد داشت این یک شوخی بیمزه از سوی یکی از دوستانش است. وقتی به خانه برگشت چون نگذاشته بودم این ماجرا را فراموش کند و دائما به او یادآوری میکردم، پدرم با اریک تماس گرفت و چون احتمال میداد دوستانش او را دست انداخته باشند، صدایش را عوض کرد:
بله، شما کی هستید؟ چرت و پرت نگو. بگو کی هستی. کارهای مهمتری برای انجام دادن دارم...