هوووم
انگار یه چیزی رو از دست دادم
اضطرابم رو با خوردن یه جرعه قهوه کم کردم
یه استراحت بی پایان
یه شادی توام با حس بد یهویی سراغم اومده
24 ساعت زمان زیادی داریم
تمام طول روز رو بخابم هم مشکلی نیست
در حال نزولم، چیکار باید بکنیم
من اونی هستم که روزانه 3 وعده غذا میخورم
گناه من مثل یه سگ گازم میگیره حتی وقت استراحتم
حتی اگه داد بزنم نه نکن … روزمره هام با یه گرسنگی پیشرفت سپری میشه
هر روز کارخودم رو انجام میدم ، لعنتی حتی اگه موفق نشم
مثل یه طناب پوسیده به غر زدن ادامه میدم
اما اصلا امن نیست مثل یک بیماری
این شغل تو رو از لحاظ فیزیکی خسته میکنه
شاید
بخاطر بیحال بودنمه. یا از زیادی فکر کردنمه
از این کار متنفرم
من خیلی ساده نیستم
من خیلی جوانم، تنها بدنم رشد کرده
این لغزش آنی زندگی
اولی برای خندیدن
و دومی برای نمایش
دقیقا مثل من که حالم خوبه
.
.
.
باید برم؟ اجازه بده پرواز کنم
نگاهتو پایین بنداز و به هرجایی زوم نکن
حالا بیا باهم پرواز کنیم
منو از غم و اندوهم بیرون بیار
و حالا من حس تازه ای دارم
هر روز
این خیلی خفه کننده س، این منو به جنون میرسونه
احساس میکنم که هنوز روز اوله
یه نفر ساعت رو جلو ببره
کل سال از دست رفت
من هنوز توی رختخوابم
معده م شرایط خوبی نداره(سلطان لوبیا خورده)
داره کمکم منو می کشه، نه
به هر حال
من میخوام هر طور شده از اینجا برم
هیچ راهی نداره
این اتاق تنها چیزیه که دارم
خوب به نظر میاد
باید این اتاقو تغییر بدم
آره
.
.
.
واقعا عالی نبودن/عشق نکردین/باد معده نگرفتید؟
.
.
پ.ن: شادم ولی بی حس
.....
(جای خالی را پر کنید)