ادامه پست قبلی با همین نام...>》
...شگفت زده از چیزی که شنیده به مِن مِن کردن افتاده بود، هم ناراحت بود هم خوشحال. چون باید تاوان دروغی که گفته بود را میپرداخت ، او یک نجار نبود ولی باید یک کلبه چوبی میساخت. اما بالاخره میتوانست بعداز روزها آوارگی و خانه به دوشی مدتی را ساکن بماند.
ایوگان همانطور که با لبخند سر تکان میداد گفت: تعجب کردی؟! حالا حالا ها باید اینجا باشی!...بیا! بیا بریم ، باید جایی رو نشونت بدم!...
لیویوس با ایوگان همراه شد. باهم از دهکده خارج شدند. از جاده قدیمی دهکده خارج شدند و به سمت ارتفاعات بالاتر رفتند. پس از اندکی پیاده روی به بالای ارتفاعات رسیدند.
جایی که میشد تمام فلات سرزمین سلتیکا را دید.
سرزمینهایی سرسبز و بکر، دره هایی وسیع که رودخانه هایی پرآب و خروشان را در زیر پاهای خود داشتند، رشته کوه هایی مرتفع که مانند نگهبان برروی دره ها سایه می انداختند، کوه هایی که هرکدام کلاه های آفتاب گیر سپیدی از جنس ابر بر سر داشتند. انگار آسمان دربرابر بلندای این کوه ها تسلیم شده بود! دریاچه هایی لاجوردی که با فاصله چند فرسخ از هم وجود داشتند، گویی رد پاهای غول های باستانی بود که زمانی از اینجا عبور میکردند اما حالا از آب پر شده!
جویبارها و چشمه هایی که از سرتاسر رشته کوه های سبز این فلات سرچشمه گرفته بودند هرکدام به جهتی پیچیده بودند و مراتع و دشتهای این سرزمین را سیراب و سرشار از سرسبزی و حیات کرده بودند، آنها مانند رگ هایی بودند که خون آبی رنگ حیات را در سراسر این سرزمین اعجاب آور پخش میکردند! گلّه های گوسفند و اسب مانند نقاط سیاه و سفیدی دیده میشدند که در دامن مراتع پخش شده بودند. حقیقتا سرزمین سلتیکا سرزمینی زیبا و رویایی بود! هرجا را نگاه میکردی سبز بود! انگار خدایان سلتی تابلوی نقاشی خودرا فقط با رنگ سبز آراسته بودند! تنها میطلبید صبح را تا شب به تماشای این منظره های خیال انگیز بنشینی! آن هم با تنفس هوای خُنک و روح افزای این طبیعت دست نخورده! این زیبا ترین سرزمینی بود که لیویوس تابه حال دیده بود!
ایوگان شروع کرد:
_اونجا رو میبینی؟ اون دامنه کوه های غربی! اون جنگلهای کاج و سپیدار رو میبینی؟! اون جاییه که میتونی ازش به عنوان منبع چوب استفاده کنی، یا اگه میخوای میتونی از جنگلهای بلوط جنوبی استفاده کنی! اونجا هم چوب های خوبی دارن! ولی برای رسیدن به اونجا باید از کوه《 سنگ مخملی》عبور کنی! به نظرم همون جنگلهای سپیدار غربی بهتره، چون لازم نیست از کوه بالا بری!
خب نظرت چیه؟!...
لیویوس درحالیکه محو تماشای مناظر و طبیعت بود گفت:
_بله! بله فهمیدم!...
_بگو ببینم چی فهمیدی؟!
_آره! آره ! فهمیدم! فهمیدم! باید بروم آنطرف رودخانه مخملی! از آنجا که عبور کنم به درخت های کاج میرسم!...
_چی؟! رودخانه مخملی دیگه کجاست؟! لئونیس! تو اصلا گوش کردی من چی گفتم؟!...
_آره آره! میدانم!. ولی یک سوال! همه این سرزمینهای وسیع و زیبا در اختیار شماست؟ یعنی هیچ کس دیگری اینجا زندگی نمیکند؟!
_ههه! همچین میگی وسیع که انگار چقدره! من خودم هرروز تمام این سرزمینها رو با گله گوسفندم دور میزنم! با ۴۰۰تا گوسفند! این که چیزی نیست! از اینجا تا ۳تا کوه به سمت جنوب و ۴تا کوه به سمت غرب جزو قلمرو قبیله ماست! قبیله 《گوزن سفید》، ازونجا به بعدش از سمت جنوب جزو قبیله 《خرس بزرگ》و از سمت غرب جزو قبیله《 درخت طلایی》هست. همونطور که گفتم اگه از جنگلهای کاج و سپیدار غربی استفاده کنی بهتره...
_باید هرروز اینهمه راه را تا آنجا بروم و برگردم؟!
_اهوووو ! اینهمه راه! مگه چقدره؟! تازه قراره با گاری الاغ بری! هنوز چوپانی نکردی! اگه چوپانی کنی باید ۴ برابر این مسیر رو پیاده با گوسفندا طی کنی! زیادی نازک نارنجی هستی! این مسیر ها برای یه روستایی هیچی نیس! جوونی مثل تو باید بیشتر ازینا مقاوم باشه.! باید عادت کنی!، اون پسرِ لاغر مردنی من راحت میتونه ۱۰ بار این مسیر رو بره و برگرده! برای تو که باید راحت باشه!
_راستی! پسرتان حالش خوب است؟! او زخمی شده است، شاید به کمک ما نیاز داشته باشد!
_نگران اون نباش! شکسته بند دهکده رو بردم پیشش ازش مراقبت کنه!. ازین به بعد حالا که اون نیست هرروز صبح باهم بیدار میشیم گوسفندا رو میبریم چرا، بعدش که اومدیم خونه تبر و ارّه رو برمیداری میری جنگل چوب میاری، منم اگه بتونم میام کمکت...
اما لیویوس درآن لحظات اصلا به حرف های ایوگان گوش نمیکرد ، فقط تا میتوانست از چشم انداز های ناب این سرزمین وحشی لذت میبرد. از تنفس هوای تازه لذت میبرد و تمام غم و خاطرات بد را فراموش کرده بود. حس میکرد به همین طبیعت وحشی تعلق دارد، در میان سبزی بی انتهای سلتیکا، در میان صمیمیت و سادگی، درمیان صداقت و مهربانی، دور از دروغ و چشم و همچشمی، دور از فتنه و تزویر ،دور از استرس و افکار منفی، دور از دعوا و حسادت، دور از جنگ و خونریزی، دور از حرص و طمع، دور از ژنرال ها و درباریان، دور از تخت پادشاهی، دور از برادرش....
《برگرفته از رمان افسانه شاهزاده فراموش شده The forgotten Prince 👑 اثری از ممدSPQR 》