ادامه پست قبلی...>》:
https://www.tarafdari.com/node/2073612
... گله دوباره راه افتاد. پس از دقایقی طبق روال قبل ایوگان به جلوی گله رفت و راهبری آنرا به عهده گرفت.
اما لیویوس که قرار بود از پشت گله را همراهی کند وظیفه اش را انجام نمیداد، حرف های ایوگان به حدی اورا تحت تاثیر قرار داده بود که به شکل عمیقی به فکر فرو رفته بود، بلاهای دردناکی که به سر ایوگان و خانواده اش آمده بود را در ذهنش مجسم میکرد. از طرفی هم وقتی دست ایوگان را دیده بود که ۲ انگشتش قطع شده بود بسیار کنجکاو شده بود، آنقدر کنجکاو شده بود که نتوانست جلویش را بگیرد...
با عجله خودش را به ایوگان که گله را رهبری میکرد رساند. نگاهی به ایوگان کرد، دیگر صدای آواز و شعر محلی را از او نمیشنید، انگار ایوگان هم سخت به تفکر و یادآوری خاطراتش مشغول بود. لیویوس صدایش را بلند کرد و گفت: "ببخشيد! میتوانم یک سوال بپرسم؟!"
ایوگان که از حضور ناگهانی لیویوس تعجب کرده بود صورتش را برگرداند و با لبخندی مصنوعی گفت: "چی شده باز؟! هنوز راه نیوفتاده باز خسته شدی؟!"
لیویوس بلافاصله گفت: "نه! فقط میخواستم چیزی را بدانم!، شما گفتید وروکین ها اگر چیزی نداشتید به جای آن یکی از انگشتان دستتان را قطع میکردند. و اگر هفته بعد هم که آمدند و چیزی برای غارت شدن نداشتید یک انگشت دیگرتان را قطع میکردند و به همین روال ادامه داشت. خب! سوال من این است که آن ۲ انگشتتان را هم به همان دلیل از دست دادهاید؟"
ایوگان پوزخند زورکی زد و در تلاش برای عوض کردن بحث گفت: "این لهجت خیلی رو اعصابه ها!! بچه جون این چه مدل حرف زدنه؟! مگه داری با پادشاه حرف میزنی؟!، راحت باش! راحت حرف بزن!!"
لیویوس که هنوز جواب سوالش را نگرفته بود ادامه داد: "با این حساب که شما ۲ انگشت ندارید پس یعنی به مدت ۲هفته چیزی نداشتید که به آن وروکین های متجاوز بدهید. درست میگویم؟! "
ایوگان که دید لیویوس سمج تر ازین حرفاست با کلافگی گفت:"برو سَرِ جات وایسا!!، من شمردم ها! ۴۰۰تا گوسفند هستن! حسابشون رو دارم! برو مواظب باش ازشون کم نشه! بره ها بازیگوشن میپرن این ور اونور از گله جدا میشن و گُم میشن، برو مواظب باش تعدادشون کم نشه!..."
لیویوس که دید ایوگان از جواب دادن طفره میرود کنجکاو تر شد و گفت: "چه چیزی باعث شد که وروکین ها از بریدن انگشت سومتان صرف نظر کنند؟! طی یک هفته چه چیزی را توانستید برا قانع کردن آنها جمع کنید و تحویلشان بدهید؟!..."
پس از شنیدن اين حرف ایوگان از کوره در رفت و مانند یک شیر خشمگین به لیویوس حمله ور شد، یقه اش را گرفت و یک مشت سنگین به صورتش زد.
لیویوس از شدت مشت به زمین افتاد.
ایوگان همانطورکه با عصبانیت و مشت های گره کرده بالای سر لیویوس ایستاده بود غرید: "دهنتو ببند و خفه شو!!... به اندازه کافی فهمیدی! تو خیلی پررو و گستاخی!! تو فقط یه نجارِ حقیرِ تریگون هستی! نه بیشتر!! تو فقط اون کلبه چوبی رو میسازی و بعدشم گورتو از اینجا گم میکنی!!!، اینو یادت باشه! ازین به بعد دیگه هیچوقت درباره اون لعنتی ها از من سوال نمیپرسی! وگرنه دفعه بعد تمام شکل صورتت رو عوض میکنم!..."
سپس درحالی که زیر لب ناسزا میگفت به راهش ادامه داد.
لیویوس که روی زمین افتاده بود و دستش را روی محل اصابت مشت به صورتش گرفته بود با دقت به حرف های ایوگان گوش داد.
او واقعا زیاده روی کرده بود، کنجکاوی هم حدی دارد!، این کنجکاوی بیش از حد باعث شد لیویوس آن روی خشمگین ایوگان را ببیند. لیویوس میتوانست به راحتی از روی زمین بلند شود و جواب مشت ایوگان را با یک مشت محکم تر بدهد. بله!، او توانایی این را داشت، این کار برای یک ژنرال نظامی و جنگجوی ممتاز بسیار آسان بود! اما شعور و انصاف لیویوس اجازه تلافی کردن مشت سنگین ایوگان را نداد، او قبول کرده بود که زیاده روی کرده بود و مقصر خودش بود و حق را کاملا به ایوگان داد. اما این باعث نشد که آن علامت سوال های به وجود آمده در ذهن لیویوس از بین برود.
همانطور که دستش را روی صورتش گرفته بود از روی زمین بلند شد و به سمت عقب گله رفت؛جایی که باید می بود.
ایوگان دوباره به راهبری گله مشغول شد و لیویوس هم از پشت هوای گله را داشت و به راهپیمایی طولانی صبحگاهی در کوهستان به همراه گوسفندان ادامه داد.
اما بیشتر ازینکه آن مشت بر لیویوس تاثیر بگذارد آن توهینی که از ایوگان شنید رویش تاثیر گذاشت. جمله ی 《 نجارِ حقیرِ تریگون》و《 باید گورتو گم کنی》 دائما در ذهن لیویوس میچرخید. هرچه تلاش میکرد نمیتوانست آنرا از از ذهن خود پاک کند، انگار این جملات آزار دهنده در ذهنش حکاکی شده بود...
اما درس مهمی گرفت.: اینکه حد و مرز خودش را بداند و جایگاه جدیدش را به عنوان یک رعیت ساده بشناسد! اینکه دیگر یک ژنرال ارتشی والامقام نیست! حالا یک نجار حقیر تریگون است!...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The forgotten Prince 👑 اثری از ممد SPQR 》