ادامه پست قبلی با همین نام...>》
لیویوس با کنجکاوی پرسید: "وروکین ها؟!..."
ایوگان جواب داد: آره! وروکین ها!، اونا صدهاساله که با ما دشمنن!، از پدربزرگم شنیدم که میگفت:" از وقتی که ماه در آسمون شب میدرخشیده و خورشید در آسمون روز ، وروکین با سلتی دشمن بوده!..."
سپس ایوگان نفسی عمیق و سوزناک کشید و گفت: "تقریبا ۲۰ سال پیش.... زمانی که اون حرومزاده ها به سرزمین ما تجاوز کردن! ....اونها از سرزمین لیرووانس میاومدن! همون سرزمین جادوگرها! اونها آدم های حیله گر و ظالم هستن! انسان های غارتگر و خونریز! با صورت های فریبکار و نفرت انگیز! با لهجه های کثیف و آزاردهنده!...
لیویوس با جدیّت گفت:" باید با وروکین ها میجنگیدید! باید از خودتان دفاع میکردید! شما سلت ها جنگجویان خوبی هستید!..."
_ واضحه که ما جنگجویان قوی تری هستیم!،اما اونها چیزی با خودشون داشتن که از خودشون هم نفرت انگیز تر بود! سلاحی داشتن که ما توان مقابله با اون رو نداشتیم!، اونها لشکری بزرگ از موجودات عجیب الخلقه داشتن! موجوداتی قویهیکل و وحشتناک!...، صورتهاشون کاملا شبیه گرگه! دندون ها و چنگال های تیزی دارن و چشمهای درخشان و سرد دقیقا مثل یک گرگ! روی دوپا می ایستن، قدهای بلند و شونه های پهنی دارن و قدرتشون با ۳تا مرد جنگی برابری میکنه! اونها رو به نام گُرگسَر (Wolfhead) میشناسن. وقتی اون وروکین های لعنتی با سپاه گرگسر میان دیگه هیچی جلودارشون نیست! گرگسر ها زره های سنگینی میپوشیدن و شمشیر ها و گُرز های بزرگی حمل میکردن.! اونقدر قوی و خشن بودن که هیچکس جرئت جنگیدن با اونا رو نداشت!، اونها کاملا مطیع فرماندهاشون بودن و هرچی فرماندهاشون میگفتن بی معطلی انجام میدادن. اونا موجودات خشن و قدرتمندی هستن که زیردست آدم های ظالم خدمت میکنن.
لیویوس همانطور که به فکر فرو رفته بود گفت: " گرگسر ها را دیده ام! آنها خیلی ترسناک هستند!..."
ایوگان تا این را شنید با تعجب گفت: "تو گرگسر ها را دیده ای؟ تو تابه حال گرگسر ها را از نزدیک دیده ای؟!... "
لیویوس با دستپاچگی جواب داد: ن...... نه.... من ندیده ام.، پدرم دیده است!، من از پدرم شنیدم! پدرم میگفت آنها بسیار ترسناک هستند!
ایوگان ادامه داد: من شنیدم اون گرگسر ها انسانهایی بودن که از دستورات جادوگرا پیروی نکردن! جادوگرا هم برای مجازات اونها رو تبدیل به این موجودات وحشتناک میکنن. اونها وقتی تبدیل به گرگسر بشن دیگه کاملا مطیع و بی احساس میشن که اگه فرماندهاشون دستور بدن حتی حاضرن پدر و مادر خودشونو بکشن! فکرشو بکن! چقدر میتونن خونخوار و بی احساس باشن! گرگسر ها به هر قیمتی دستور مافوق خودشون رو اجرا میکنن. همه اون جادوگرا مطیع فرمانروای سنگدل لیرووانس فیلیپ( Philip The Roaring ) هستن. بهش میگن فیلیپ فلیسفوس ( به معنای فیلیپ غرّنده) چون صداش شبیه غرش حیوونای وحشیه!، من خودم یک دفعه از نزدیک دیدمش!
_من هم دیدمش!...ا...ی... یعنی پدرم دیده بود!...
_ پدرت دیده بود؟!...این پدرت الان کجاست؟!، هنوز زندست یا مُرده؟!...
لیویوس که در مضیقه گیر کرده بود با دستپاچگی گفت: نه!... پدرم مُرده است!
ایوگان همانطور که افسوس میخورد پرسید: پدرت قبل از اینکه بمیره بهت چی گفت؟! آخرین چیزی که ازش شنیدی چی بود؟!...
لیویوس درحالیکه که داشت از قوه دروغ سازی اش استفاده میکرد جواب داد: اِاا.....پدرم آخرین بار در بستر مرگ به من گفت: پسرم! سعی کن از زندگی ات لذت ببری حتی اگر در بدترین شرایط باشی! چون این زندگی کوتاه تر از آن است که ارزش افسوس خوردن را داشته باشد!...
ایوگان وقتی این را شنید بغض کرد و اشک در چشم هایش جمع شد، دستانش شروع به لرزیدن کرد، انگار که تیری به قلبش خورده باشد، درحالیکه اشک هایش را پاک میکرد با لحن غم انگیزی گفت: "این زندگی ارزش افسوس خوردن رو نداره! نمیدونم شاید هم داشته باشه!....هنوز یادمه!... هنوز چهرهشو جلوی چشمم میبینم!... تازه به جوونی رسیده بودم و ازدواج کرده بودم .اونوقت ها پدرم رئیس قبیله بود... همه ما زندگی خوب و خوشی داشتیم، تا اینکه اون لعنتی ها به دهکده ما حمله کردن... تمام خونه هارو غارت کردن! همه جا رو آتیش زدن! هرچی داشتیمو ازمون گرفتن! اون وروکین های لعنتی!... اونا هرهفته میومدن و دار و ندارمون رو غارت میکردن! هرچی!... گوسفندامون، اسبهامون، محصولات مزرعه مون، زن هامون ، بچه هامون... اگه میدیدن که هیچ دارایی برای غارت کردن نداری هر هفته که میومدن یک انگشتتو قطع میکردن! تا برای هفته بعد که بیان بتونی چیزی برای تقدیم کردن بهشون داشته باشی! وگرنه باید با یک انگشت دیگت خداحافظی میکردی!...
هرکسی که جلوشون مقاومت میکرد به بدترین شکل کشته میشد... برادرم جلوشون ایستاد، اما عاقبتش این شد که شکمش رو شکافتن و بستنش به اسب، بعد تمام دهکده رو با اسب کشیدنش، به طوری که تمام دل و روده هاش در دهکده پخش شده بود... هیچ کاری از دستمون بر نمیومد! قوی تر از اونی بودن که بتونیم جلوشون بایستیم... وقتی پدرم شمشیرش رو برداشت و رفت تا فرماندهشون رو بکشه و انتقام برادرم رو بگیره اون گرگسر های جلوش رو گرفتن،... بعد میدونی چه بلایی سرش آوردن؟!... دوتا پاهاشو قطع کردن و زبونش رو از حلقومش بیرون کشیدن!... هیچوقت یادم نمیره!... سینهخیز به خونه برگشت درحالیکه پا نداشت که بتونه راه بره!... بعد درهمون حال میخواست با من صحبت کنه درحالیکه زبون نداشت و دائما خون بالا می آورد... خیلی تلاش میکرد حرف بزنه اما نمیتونست، فقط خُرخُر میکرد مثل گوسفندی که گلوش رو بریده باشی! اون صدای خُرخُر هنوز توی گوشمه!... اون صدای خُرخُر آخرین چیزی بود که از پدرم شنیدم! آخرین حرف پدرم! آخرین صدایی که ازش شنیدم...."
لیویوس متاثر از حرف های ایوگان به نقطه ای خیره شده بود. نمیدانست چه بگوید. چه میتوانست بگوید؟! جنگ همین است!. چیزی ست که خوی حیوانی انسان را نشان میدهد...
ایوگان اشک هایش را پاک کرد و خیک های پر آب را روی دوشش انداخت، عصایش را برداشت و از سر جایش بلند شد و به لیویوس گفت: "بلند شو! وقت رفتنه!..."
لیویوس هم از روی زمین بلند شد تا آماده ادامه راه شود، اما چشمانش لحظاتی به صحنه ای قفل شد:
وقتی دقت کرد دید که دستِ راست ایوگان، همان دستی که با آن عصایش را گرفته بود ۲ انگشت کم دارد!...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The forgotten Prince 👑 اثری از ممدSPQR》