ژان پیر معتضدیمیگه یه بنده خدایی شنید یه یارویی خودش رو در اختیار میذاره پول میگیره
خلاصه اینم گفت ما هم بریم، رفت دید طرف یه گولاخه و اصلا بهش نمیخوره این چیزا، خلاصه اینم طبق چیزایی که از دوست و آشناهاش رو درختا شنیده بود، بی خیال هیکل طرف شد و رفت باهاش طی کرد.
رفتن مکان مورد نظر، دید طرف یه پلنگ شکن بهش زد و مشغول شد.
این بنده خدا همونجور که اون زیر اهن اوهون میکرد گفت اقا ما یه چی دیگه شنیده بودیم.
طرف گفت ببین من خودم کار رو انجام میدم، تو برو هرچی دلت میخاد بگو
حالا اینم حکایت کریمی و کمپ و فرهاد جونه