ادامهی قسمت قبلی:
https://www.tarafdari.com/node/2137280
صاعقه ها از اطراف آسمان دست به دست هم میدادند. غرشی بیحریف باران شروع شده بود. زودتر از آنچه تصور میشد. مشعلی فروزان سینهی تاریکی مهآلود را میشکافت و در سراشیبی دشت پیش میرفت.
هنوز خودش را باز نیافته بود. گرمی نفس خودش را زیر گلوی خود حس میکرد. فلک دور سرش میچرخید. صورتش را حس نمیکرد. انگار ازجا کنده شده بود. دستانش را هم همینطور. فکر میکرد از جا کنده شده. عضلات بدنش به خواب فرو رفته بود. خیسی حاصل از باران بوی بد پوستین را دوچندان کرده بود، صدای قدمهای سنگینش را میشنوید بدون اینکه راه برود. صدای شلپ شلپ گِل. غرولند و هِنهِن و ناسزا. این تکانهای بیمورد کِی میخواهد تمام شود؟... من کجا هستم؟ من...
_《هعه! بیا گفتم به هوش میاد. باید محکمتر میزدیش!》
_《بهتر خسته شدم از بس کولش کردم! میبندمش پشت اسب که خودش راه بیاد》
چشمانش به سختی تار میدید. پشتش خیس بود. روی زمین گذاشته شد. زبری طناب را حس کرد که دور جفت دستانش میپیچید. 《 خیلی خب، بلندشو راه برو! میشنوی چی میگم؟ بجنب!》
به سختی درک میکرد. با کمک بلندشد و روی پاهایش ایستاد. پاهای خواب رفتهاش با اولین قدمهایش به سوزنسوزن افتاد. خون جمع شده در دهانش را تف کرد. سر بالا آورد. دو نفر را چند قدم جلوتراز خود دید که راه میرفتند. یکی جوانتر بود با اندامی کشیده و خشک که پوستین روی شانهاش برایش کوتاهی میکرد. او مشعلی فروزان به دست داشت و جلوتر از همه راه میرفت. دیگری مسنتر به نظر میرسید. حدودا ۵۵ سال. این را از سر و ریش سفیدش میشد یافت، محتاطتر راه میرفت و عمود چوبی عصا مانندی روی شانههایش قرارداده بود و دستانش را از مچ به آن آویزان کرده بود. آنها جلیقههای چرمی نبرد به تن داشتند که نشان میداد از دیدهبان های این اطراف هستند.
حالا چهرههایشان را از پشت حدس زد. همان دوتا بربر که آخرینبار دقایقی پیش قبلاز بیهوشی در کنار آتش دیده بود. یادش آمد چرا صورتش بیحس است. دندانهایش را به هم فشرد:"هِیی! ، شما دوتا، بربرهای حیوون صفت! میدونین من کیام؟"
بربر جوانتر بدون اینکه سرش را برگرداند گفت:《زبون در آوردی، خوبه، ولی نگهش دار تا نیومدم از حلقومت نکشیدم بیرون!》 صدای خندهی دوست پیرش بلند شد. خندهی پیرمرد دقیقا شبیه صدای قورباغه های جویبارهای اطراف بود و با آنها هماهنگ بود. جویبارهای کوچکی که از باران درست شده بود و جهندگان را به سوی خود کشانده بود.
نگاهی به طناب و اسبی که انگار همان اسب ایوگان بود کرد و خشمش را به زبان آورد:" میدونی من کیام لعنتی؟ دستامو باز کن تا بهت بگم یه اصیلزاده چیکار میتونه بکنه. شمشیرم رو پس بده تا نشونت بدم یه شاهزاده چطور خونِ کثیفِ بربرها رو میریزه!"
صدای قهقهه پیرمرد بربر دوباره بلند شد. بربر جوانتر پوزخندی زد و همانطورکه قدمهای بزرگش را برمیداشت مشعل را در دستش جابهجا کرد و دست دیگرش را میان زانوهایش برد و گفت: 《عهع خیلی خوبه، چون منم توی شلوارم یه شاه دارم! اگه خفهخون نگیری شاه دستور خورد شدن فَکِت رو صادر میکنه!》
بربر پیر عمودش را به زمین زد و حین راه رفتن آهسته گفت :《 میگم لهجهش عجیبه. این مال اینطرفا نیست. اگه واقعا شاهزاده باشه چی؟》دوستش جواب داد:《 هه! نه بابا این ابله با این ریخت داغونش فوقش یکی از قراولهای مزدور تِرانتون[1] باشه که راه گم کرده. با این شمشیر و اسبی که همراهش بود شایدهم یکی از قحبهزادههای[2] تاکسلو باشه! من این نفله هارو خوب میشناسم. میان اطراف دِه پرسه میزنن و خبر میرسونن به اون رئیس خیکی شون! تعدادشون هم زیاده. تو که شنیدی. میگن پدر خیکیشون با شهریها و کاروانهای تجاری زنهای خوشگلشون رو با پوستگراز و گاومیش معامله میکنه.》
_《شنیدم ازشون ۱۵ تا توله حرومی پس انداخته !》
_《اون مال پارسال بود ، الان رسونده به ۱۸! میگن از هر سرزمین و قبیلهای برای خودش یه زن جور کرده!》
_《ببین چه دنیائیه! اون لعنتی هرروز با یه زن جدید میخوابه من هم ۷ ساله که منتظرم یه اسب برا این زین پیدا کنم! حیف اگه منم عاقل بودم وقتی توی دژ خدمت میکردم میتونستم چنتا دختر مو طلایی وروکین صید کنم. الان میتونستم ۲۰ تا قلچماق بغل دستم داشته باشم که منو بابا صدا کنن! 》
آنها به زبان و لهجه غلیظ سلتیک صحبت میکردند. این کافی بود تا متوجه شود هنوز از سلتیکا خارج نشده. لیویوس اصلا به حرف های آندو نفر اهمیت زیادی نمیداد. چون چیز زیادی نمیفهمید. تنها میخواست راهی برای رهایی پیدا کند:"اگه باور نمیکنید من یک شاهزادهام من رو به یک شهر برسونید تا بهتون بگم. میتونم براتون بهترین اسبها و بهترین سلاح ها رو هدیه بدم. حتی بیشتر..."
بربر جوانتر با خشم نفسش را بیرون داد و تبرش را از گوشهی زانوی چپش برداشت و دست گرفت. سپس به سمت لیویوس برگشت:《ببین شازدهخانوم! برام هیچ اهمیتی نداره که از کدوم *نده خونهای اومدی و از کدوم مادر*حبهای زاییده شدی. فقط خفهشو و راه بیوفت تا جمجمهات رو خورد نکردم! 》
حرفی باقی نماند. بربر جوانتر خیلی جدی بهنظر میرسید. به ویژه جای زخم قدیمی شمشیری که روی ابروی چپش دیده میشد. شاید بهتر بود سکوت کند و به حرفهایشان گوش دهد. یا به آنچه قرار است به سرش بیاید فکر کند.
باران تند تر شده بود. باد سرد از هر جهت وزیدن گرفته بود. این به خودی خود روشنایی مشعل را تهدید میکرد. اما دیگر راه زیادی به مقصد نمانده بود.
همانطورکه حدس میزد. یک هیلفورت[3] سلتی!
تپهای بلند که روی آن خانهی دایرهای شکل پیرِ دهکده قرار داشت. چندین کلبهی مدور سلتی هم به صورت پلکانی مارپیچ از بالا تا به پایین قرار گرفته بودند. در پایین تپه هم دیواری چوبی دورتادور تپه را دربرگرفته بود و طبق معمول یک نفر اطراف دروازهی چوبیاش کشیک میداد. درست مثل بقیهی دهکدههای سلتی.
"لعنت! لعنت به هرچی سلتیه!"
خیلی زود به دروازهی کوچک چوبی رسیدند و از آن عبور کردند و از شیب مارپیچ دهکده صعود کردند.
هنوز به قلهی هیلفورت نرسیده بودند که بربر جوانتر طناب دور دست لیویوس را باز کرد و با لگد اورا به سمت در خانهی پیر دهکده هُل داد《 برو داخل! زود!》...
انگار جلسهای مهم در حال برگزاری بود. حدودا ۲۰ نفر دورتادور کلبه نشسته بودند و یک دایرهی بزرگ را شکل داده بودند. و لیویوس هم آشفته و سردرگم میان آن دایره قرار گرفته بود. همانطور به اطراف نگاه میکرد و چهرههای متعجب و گاها خشمگین سلتها را میدید. موهای قرمز و بافته ، پوستهای روشن و قدهای بلند و چهرههایی خشن. این چیزی بود که بیشتر از همه به چشم میخورد و بین سلتها معمول بود. پیرِ قریه که موهای سپیدش نیمی از بدن عریان و نقاشی شدهاش را پوشانده بود. در راس آن دایره کنار آتشدان کوچکی نشسته بود صدایش را بلند کرد:《 این کیه که آوردینش اینجا؟》
بربر جوانتر در جواب گفت:《این بچه گراز رو فرستاده بودن بیاد جاسوسی کنه. حتم دارم تاکسلو فرستادتش!》
《تاکسلو؟ یعنی اون از جلسهی سری قریههای تابع گِلودانی _Gelodani یا همان قبیله گوزن سفید به زبان سلتی_ خبر داره؟》
《نمیدونم ولی هرچی هست یکی اینو فرستاده این اطراف خبرچینی کنه. من میگم بهتره دست و پاهاشو بِبُریم و ببندیمش به اسبش و بفرستیم بره پیش صاحبش که حساب کار دستش بیاد!》
بلا استثنا تمام جمع به نشانهی تایید سر تکان دادند. یکی از میان جمع بلند شد و با صدای بلند گفت:《 درسته! باید تیکهتیکهش کنیم و بفرستیم پیش رئیسش!》
دیگری از میان جمع برخواست و گفت:《نه! من میگم سرشو قطع کنیم و جنازهشو از همین دروازهی چوبی آویزون کنیم...》
کمکم همه صاحبنظر شدند و هرکسی پیشنهادی میداد. هرکدام مرگ فجیعتری پیشنهاد میداد بیشتر مورد تایید جمع قرار میگرفت.
اما پیرِ قریه متفکرانه به چهرهی مبهوت لیویوس خیره شده بود.
دورتادور کلبهی پیرِ قریه سرهای بریده شده آویزان شده بود._ سلتها وقتی بر دشمنان پیروز میشدند سر بریده دشمنانشان را به عنوان یادگاری فاخر نگه میداشتند_ هرچه میگذشت لیویوس با آن سر های بریدهی آویزان بیشتر احساس همدردی میکرد.
لیویوس در میان آن سروصدا متوجه نگاه پیر قریه شد. پیرمرد چانهاش را خاراند و به مردی که بغل دستش نشسته بود و مثل خودش آرام بود اشارهای کرد و شروع کرد به پچپچ کردن.
نگاه لیویوس به آن مرد بغلدست پیر قریه افتاد. یک شنل تارتان [4]چارخانه به رنگ سبز و سرخ دور بدنش پیچیده بود و طوق برنزی دور گردنش برق میزد. چهرهاش را نمیتوانست واضح ببیند. به نظر نمیخواست لیویوس صورتش را ببیند. حرکاتش عجیب به نظر میرسید. دائما در گوش پیر قریه پچپچ میکرد. به نظر میرسید او مشاور و معتمد آن پیرمرد باشد...
خیلی دلش میخواست بفهمد آنها دربارهی چه پچپچ میکنند.
دیری نپایید که ناگهان با فریاد پیرِ قریه هیاهو و سروصداها فرونشست.《 ساکت!....آروم باشید!》
سکوتی نسبی در جمع ایجاد شد. سپس همانطورکه چنگکی آهنین را در آتشدان فرو برده بود و آنرا میان هیزمها میگرداند غرولند کرد:《من هم مثل شما مشتاقم این بچهموش رو همینجا گردن بزنم، خیلی دلم میخواد سر این کثافت رو اینجا روی یک گوشه از این دیوار آویزون کنم. اما... دوست و برادرخواندهی عزیزم که اینجا نشسته از من درخواست کرد که معدوم کردن این جوجهگراز رو به اون بسپارم. و ازونجایی که خواست و اصرار برادرخواندهام برام خیلی مهمه، اون رو قبول میکنم!》
انگار بمبی درون جمعیت ترکید. همه به نشان اعتراض شروع به غُر زدن کردند. حق هم داشتند. هرکدام از آن وحشیها مایل بودند برای شگون ، خونی در وسط مجلس ریخته شود تا روحِ تشنهیشان از دیدن آن سیراب شود، یا حداقل افتخار کشتنش را عهدهدار میشدند تا بتوانند یک سر بریده را به کلکسیون خانههایشان اضافه کنند. ولی از بین این بربرهای زباننفهم کسی پیدا شد که مرگش را حتی برای ساعتی هم که شده عقب بیاندازد.
در این میان اما لیویوس تیرگی مرگ را در اطرافش میدید. سایهی سنگینی که شبحوار بر جانش افتاده بود. به خود لرزید. گوشهایش سنگین شد. دیگر چیزی نمیتوان شنید. بهجز نجوای مرگ که لحظه به لحظه نزدیکتر میشد.
لَختی بعد مردِ تارتان پوش با چهرهای پوشیده مانند الههی مرگ بالای سر لیویوس ایستاده بود:《بلندشو بریم!》....
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》
[۱]قلعهی تِرانتون Teranton. قلعهای در لیرووانس که در نزدیکی مرز با سلتیکا قرار دارد که نیروها و گشتهای آن دائما با دژ ها و سربازان مرزی سلتیکا درگیر میشوند.
[۲] حرامزاده
[۳] هیلفورت( Hillfort ) یا همان تپهقلعه. نوعی معماری خاص که سلتهای باستان از آن برای ساخت دهکدههای خود استفاده میکردهاند. آنها خانههای خود را برروی تپهها به صورت شیبدار مارپیچ پلکانی بنا میکردند به طوری که خانهی رئیس قبیله یا دهکده در نوک قلّهی تپه قرار گرفته باشد و خانههای دیگر به ترتیب در دامنهی تپه ساخته میشد، سپس دورتادور تپه را دیوار میکشیدند و خندق میکندند (همانطورکه در عکس میبینید) این معماری استراتژیک دهکدههای سلتی را مانند دژ هایی نفوذ ناپذیر برای مهاجمان میساخت.
[۴]نوعی پارچهی ضخیم بومی سلتی که از پشم بز و گوسفند تهیه میشود و معمولا طرح شطرنجی و چارخانه دارد که در رنگهایی چون آبی، زرد، سبز و قهوهای و... تولید میشده است.