مطلب ارسالی کاربران
آخرین اتوبوس_چاوشی
اوج گرفتی و من قفس شدم از تو
حسرت آزادی وبال بالم شد
یه روز دیدمتو تازه شدم از نو
یه روز از تو گذشت هزار سالم شد
سکوت تو مثل یه راز سر بسته
بین تولد و مرگ شناورم می کرد
نفس کشیدن تو قوطی در بسته
از اینکه پروانه ام مکدرم می کرد
دست که می بردی به کوله بار سفر
دخیل می بستم به دستگیره در
دخیل می بستم به جاده های عبوس
دخیل می بستم به آخرین اتوبوس
اونقدا ام میگن دلت بزرگ نبود
دلت یه زندونه یه چاردیواری
تصورم از تو دود هوا شد رفت
تا هی سقوط کنم به زیر سیگاری
صعود می کردم به قله چشمات
سقوط می کردم مهم نبود برام
دلم می خواست که تورو حبس کنم تو صدام
هیشکی به غیر از تو مهم نبود برام
چشم که مینداختی به آینه و چمدون
پناه می بردم به کوچه و بارون
چشم که می بستی به بی پناهی من
پناه می بردم به نا امید شدن
دست که می بردی به کوله بار سفر
دخیل می بستم به دستگیره در
دخیل می بستم به جاده های عبوس
دخیل می بستم به آخرین اتوبوس
صعود می کردم به قله چشمات
سقوط می کردم مهم نبود برام
دلم می خواست که تورو حبس کنم تو صدام
هیشکی به غیر از تو مهم نبود برام