مطلب ارسالی کاربران
داستان کوتاه: سفر به شهر خویش
یک روز زمستانی که هوا برفی بود گروهی از تاجران برای تجارت از شهر خود به سمت شهری دیگر که بسیار دور بود میخواستند حرکت کنند .
یکی از آنها که نامش فرانک بود به سه تن از دوستانش که همان اعضای گروه تجار بودند رو کرد و گفت:بچه ها بهتر حرکتو به تعویق بندازیم هم هوا سرده هم مه آلود احتمال گم شدن تو این مه که چشم چشمو نمیبینه خیلی زیاده.
ولی دنی یکی از دوستانش در جواب به فرانک گفت:ولی ما با پادشاه اون شهر امروزو برای حرکت معین کردیم پس باید امروز بریم.
ودو دوست دیگر هری و رودی هم با دنی موافقت کردند و قرار بر این شد که در همان روز حرکت کنند.
اسباب سفر را جمع کردندو حرکت کردند و برای رسیدن به مقصد از مرز های زیادی باید رد میشدند.
در اوایل سفر دنی هی بعنوان شوخی به فرانک میگفت :فرانکی هی فرانکی گم شدی؟و هرهر میخندید و بر لبان فرانک هم لبخند جاری میشد و در دل میگفت چه خوب است کنار دوستان شاد باشی
در اواسط سفر به هر کدام از این دوستان نگاه میکردی به چهره هایی پوشیده از یخ بر میخوردی .
دنی برای جمع کردن دوستان دور هم صدازد:فرانک.......هری......رودی ودرآن طوفان یخ فرانک و رودی به سمت دنی رفتند ورودی گفت:چییه چی میگی
دنی خواست بگوید:باید دور هم جمع شیم و وسایلمونو دورهم بچینیم و وسطش بشینیم که با جای خالیه هری مواجه شد و رو به دوستان کرد و گفت:هری کو؟؟!!!
و رودی وفرانک و دنی دست هم را گرفته و راه رفته را چند قدم به عقب آمدند وهری را پیدا کردند درحالی که هری هم خودش وهم اسبش بصورت یخ زده به زمین افتاده بودند
در آن طوفان که نمیتوانستند آتش درست کنند ودوستشان را نجات دهند به همین دلیل هری را سوار بر اسب فرانک کردند تا بروند
اما فهمیدند که شتر های بار برشان گم شدند
دنی ناراحت بود ولی فرانک رو به او کرد و گفت: مال دنیا رو ول کن رفیق بیا با اسب هامون سریعتر بریم تا دوستمون رو نجات بدیم
ودنی هم همراه دوستان با چهره ای در هم آویخته حرکت کرد
رفتند و رفتند تا به یک مکان کمی گرم تر رسیدند تا برای گرم کردن هری اقدام کنند ولی دیگر دیر بود نفس های هری دیگر بالا نمی آمد و انگار که رودی و فرانک و دنی از داشتن یک دوست بی بهره ماندند
هری را در همان مکان دفن کردند در آن مکان ماندند.
از مصالح اطراف مکان که شامل سنگ و چوب و.... بود بهره بردند و برای خود خانه فراهم کردند.
چند روز آنجا بودند و هر روز یکی برای شکار به بیرون میرفت تا گشنه نمانند .
چند روز گذشت و دنی برای شکار بیرون رفت و در همان حال دید که شتر های باربرشان دارند به سمت محل اقامتشان میروند .
سریع دوید و به رودی و فرانک خبر داد و سه نفری به سراغ آنها رفتند وآنها را گرفتند.
کمی از اندوه دنی کم شد ولی غم از دست دادن رفیق را از دل نمیتوانست برون کند زمستان که رفت و جای خود را به بهار داد وزمین جان دوباره گرفت فرانک و رودی و دنی برای هری مقبره ای ساختند برای خودشان خانه هایی دو ر تا دور محل شان را حصار کشیدند و بر در ورودی محل نام هری را هک کردند و به راستی که انگار شهری فقط برای خودشان ساخته بودند.
ولی تنهایی و سکوت آزارشان داد وبه سراغ خانواده هایشان رفتند که اعم از(مادر.پدر.خواهر.برادر.عموها وخانواده شان.عمه هاوخانواده شان خاله ها وخانواده شان.دایی ها و خانواده شان و........)وآنها را به آنجا دعوت کردند تا شهرشان از سوتو کوری در بیاید .
وشهر آنها بزرگ وبزرگ تر شد وجمعیتش بالا و بالا تر رفت و به اسم هری ماند و دنی و فرانک و رودی متاهل شدندو به خوبی ولی با غم از دست دادن یک رفیق زندگی کردند.
|
نویسنده : MATIO(خودم)