ی تابستون خیلی حوصلمون سر رفته بود بیکار بودیم
ی روز جمع بودیم با رفقا پلیستیشن بازی میکردیم
من گفتم بریم ی سفر شمال دیگه چند وقتیه بیکاریم
محسن بهترین دوستم گفتش من احساس خوبی ندارم به سفر رفتن...
ولی همه گفتن ول کن این حرفارو محسن بیا بریم ی حال و هوایی عوض میکنیم
محسن خیلی دل نگرون بود ولی چون من بهترین دوستشم گوش کرد
من گفتم بدون تو خوش نمیگذره ی لبخند زد گفت باشه منم میام ولی همچنان دل شوره دارم
ما گفتیم که بد به دلت راه نده
فردا صبح قرار بود راه بیوفتیم اما دوستان بررسی کردن دیدن ترافیکه گفتن شب راه بیوفتیم بهتره
من گفتم شب خطرناک نیست؟ نور نیست و...
اونا گفتن نه اتفاقا خلوت تره راحت میریم
من و محسن تو ی کافی شاپ با هم صحبت کردیم
من: خب وسایلتو آماده کردی؟
محسن: آره دیگه مسواک و خمیر دندون و حوله و چند تا لباس انداختم تو چمدون
من: شامپو و صابون چی؟
محسن: چرا پرسیدی شامپو و صابون چی ولی نپرسیدی صابون و شامپو چی؟
من: آخه اول شامپو میزنیم بعد صابون
محسن: ولی من اول صابون میزنم بعد شامپو
من: خب این درست نیست اول باید شامپو بزنی بعد صابون
محسن: نه...
وسط حرفش بود که تلفن زنگ خورد گفتن شب شد دیگه بیاید
سریع ی تاکسی گرفتیم رفتیم تا به بقیه دوستان ملحق بشیم
سر راه ی آبمیوه خوردیم
اونجا دیدیم همه با هم جا نمیشیم!
محسن گفت: من به تنهایی با ماشینم پشت شما میام
من: بذار منم بیام کنارت بشینم هم تو تنها نباشی هم ازدحام این ماشین کمتر شه
محسن: نه من حس میکنم بهتره تنها بیام
من: اما...
محسن: گفتمممم میخوام تنها باشششم
من ناراحت شدم ازش
بقیه گفتن این همینجوریه دیگه اصلا کاش نمیاوردیمش
من غمگین شدم گفتم لطفا قضاوتش نکنید...
اونا گفتن تو چی میگی و فلان
جاده فوق العاده لیز بود چون تو زمستون میرفتیم برف اومده بود همه جا لغزنده بود سر پیچ ی تریلی کنترلشو از دست داد با سرعت داشت به سمت ماشین حرکت میکرد و فرصتی نبود انعطافی بدیم!
همه وحشت کرده بودیم
یهو محسن پیچید جلو ماشین ما...
اون تریلی زد داغونش کرد
دیگه محسن نفس نمی کشید
اون به خاطر کسایی خودشو فدا کرد که قضاوتش کردن..
انگار اون میدونست قرار بود چی بشه
خیلی چیزها ازش یاد گرفتم..
کاش هیچوقت به اون سفر نمی رفتیم
کاش میشد به عقب برگشت
کاش کاش کاش...