زمان سربازی که رسید آموزشی افتادم لب مرز
مرز آستارا
یوقتایی بیکار وایمیستادم ی گوشه صبح میشد شب میشد شب میشد صبح میشد
خیلی وقتا پلک رو هم نتونستم بذارم خصوصا پست نگهبانی وقتی بوده باشید میدونید چی میگم
یا ۴ صبح بیدارت میکنن میگن پاشو بدو
من چند روز بیشتر نبود رفته بودم اصلا هم از محیط اونجا خوشم نمیومد و یجورایی افسرده بودم
بعد پر برف بود لب مرز گفتن الان تو باید نگهبانی بدی!
توی سرما منم انقدر خوابم میومد
یعنی واقعا غصم گرفته بود
ولی نمیشد که بگی نه
من نشستم ی اسلحه هم دستم
دور و بر و نگاه میکردم میدیدم خبر نیست و چشام داشت میرفت
من با خودم گفتم دیگه نمیتونم مقاومت کنم بذار بخوابم هر چی شد شد
ی چند دقیقه خواب بودم
یهو یکی اومد با لقد زد بهم گفت:
برا چی کپیدی؟!
من: از صبح سرپا بودم خسته شدم دیگه مغزم نمیکشه خبری هم نبود
- ۸۰ متر اونور تر ی سرباز که سر پستش بوده رو کشتن!
من: چی؟ کی؟ پس چرا من چیزی نفهمیدم حالا نیان منو بکشن
ترس رفته بود تو وجودم
اون گفتش که چون تو گرفتی کپه ی مرگتو گذاشتی اون بنده خدا رو زدن کشتن دیگه
وی در ادامه افزود: هویجی؟ پس تو رو گذاشتن اینجا ی اسلحه هم دادن دستت که چه غلطی کنی چرا حواست نیست میرم گزارشتو میدم
من: نه نه این کارو نکن بدبخت میشم
اون: مسئولیت اون اتفاق با تو بود من کوتاه نمیام میخواستی حواست جمع باشه
۲ تا زدم تو سرم گفتم خدایا من چه غلطی کردم اومدم اینجا داشتیم زندگیمونو میکردیم
لب مرز خطرات زیادی تهدیدت میکنه اونجا خب یسری آدم خطرناک هستن و...
من بارها شنیدم که چند تا سربازو کشتن واقعا وحشتناک بود منم میترسیدم میگفتم نکنه بلایی سرم بیاد دیگه خیلی شبا ی اسلحه کنارم تا صبح خودمو بیدار سعی میکردم نگه دارم خیلی اذیت میشدم
رفتیم دیدم آره بنده خدا رو کشتنش!!
دقیقا هم سر پستی ایستاده بود که اول قرار بود من وایسم...
یعنی احتمالا اگه من سر پستی که اول قرار بود بایستم بودم شاید الان اینجا نبودم
آدم تو سربازی ی صحنه هایی میبینه که اصلا دیگه میاد بیرون از هیچی نمیترسه
من الان میتونم بدون هیچ ترسی نصف شب تو بیابونای اصفهان قدم بزنم
خیلیا بودن خودشونو میکشتن و...
منم چندین بار دیگه نگهبان ایستادم دیگه همش وایمستادم و دور و ورمو نگاه میکردم یبار از دور دیدم ی ماشین میاد ۴ صبح بود یهو تیر هوا کردم
پادگان زنگ خطر زدن گفتن وای چیشده
سربازا بیدارو به خط شدن
ماشین که جلوتر اومد دیدم عه این که از گردان خودمونه!!!
بعد کل پادگانم داشت حرکت میکرد اگه میفهمیدن الکی تیراندازی کردم بیچارم میکردن
وقتی اومدن دیدن خبری نیست و...
من الکی گفتم ی تروریست اومده بود ی تیر هوا کردم ترسید در رفت خخخخ
بدتر شد!!!
هی بردن ما رو هزار بار بازجویی کردن که چرا دستگیرش نکردی
دیگه نمیدونستن ما یچیزی گفتم اینارو سرکار بذاریم
تو سربازی ی حماسه هایی ایجاد کردم که کم مونده بود به جنگ منجر بشه اگه خدا بخواد از خاطراتم باز تعریف خواهم کرد...