مطلب ارسالی کاربران
هگل ( فیلسوف معروف آلمانی ) میگه . (حقیقت در کل قرار دارد) ...
یکی از لحظاتی که در دوران حضور ژوزه مورینیو در منچستریونایتد بیشتر از سایر اتفاقات حس کنجکاوی را بر میانگیخت، در پایان ماه آگوست اتفاق افتاد؛ در نشست مطبوعاتی بازی با برنلی.
یونایتد دو بازی آخر خود را مقابل برایتون (۳-۲) و تاتنهام (۳-۰) با شکست پشت سر گذاشته بود و مورینیو تحت فشار زیادی قرار داشت.
در یک جای کنفرانس، یکی از خبرنگان پرسید: «آیا میتوانید علاقهای که به باشگاه منچستریونایتد دارید را توصیف کنید و بگویید مربیگری در این باشگاه چه ارزشی برای شما دارد؟» مورینیو پاسخ داد: «من سرمربی یکی از بزرگترین باشگاههای دنیا هستم ولی همچنین خودم هم یکی از بزرگترین مربیان دنیا هستم».سکوت کمی طولانیتر از حد معمول طول کشید، تا این که کسی در مورد آمادگی بدنی لوک شاو سوال پرسید. اما چند دقیقه بعد، خبرنگاری دیگر با طرح یک سوال مبهم فلسفی، به مبحث «بزرگترین مربی» برگشت.«ژوزه، اگر در منچستریونایتد قهرمان لیگ برتر نشوی، هنوز هم در زمره برترین مربیان دنیا قرار خواهی داشت؟»
«البته. آیا آثار فیلسوفی را مطالعه کردهای؟»
خبرنگار گفت: «نه، اثری از هیچ فیلسوفی مطالعه نکردهام»
«بسیار خب. فقط برای یک مثال، هگل میگوید: حقیقت در کل قرار دارد. همیشه در کل به حقیقت پی میبریم»پس از چند جستجو در گوگل اصحاب رسانه به این نتیجه رسیدند که این نقل قول مربوط به «پدیده شناسی روح» اثر هگل است. هگل مبهم و غیر قابل فهم برای نشریات ورزشی بود؛ به همین خاطر بیشتر نشریات، سخن مورینیو را با عباراتی همچون «عجیب و غریب» و «سر درگم» توصیف کردند و از این ماجرا گذشتند.تایمز لندن گامی فراتر رفت و از پروفسور استفن هولگیت (استاد دانشگاه وارویک) مشاوره خواست و او توضیح داد: اصل کلام این است که شما در ابتدا حقیقت را نمیبینید. یک بلوط و یک درخت بلوط را تصور کنید. برای دیدن کل، ابتدا باید منتظر بمانید یک بلوط به درخت بلوط تبدیل شود... دوست دارم بدانم او چگونه این نقل قول را میداند. یک شخص تحصیل کرده شاید به خوبی با برخی از آثار نیچه آشنایی داشته باشد اما انتظار نمیرود مبانی سنگین فیلسوفانی همچون کانت و هگل را بشناسد»در پاسخ به پرسش پروفسور شاید مورینیو از طریق علاقه به ناپلئون بناپارت به هگل رسیده باشد. هگل یکی از طرفداران سر سخت ناپلئون بود.بر ژوزه مورینیو باید روشن باشد که او ناپلئونیترین کارراهه را در فوتبال داشته است. یک معلم ورزش که با زبانها آشنایی دارد و هرگز به صورت حرفهای فوتبال بازی نکرده است، اما با این وجود به لطف یکسری از پیروزیهای حیرت آور و ضربات فرصت طلبانه، به اوج فوتبال میرسد؛ یک استاد پروپاگاندیست که افسانهای از نبوغ پیرامون خود ساخت. وقتی گام اولیه یک حرفه بسیار عالی پیش برود، دنبال کردن آن میتواند سخت باشد. پس از این که به اوج رسیدید، دیگر به کجا میتوانید بروید؟ بیل شکنلی اسطوره لیورپول گفته است: «ایده من این بود که از لیورپول، سنگری شکست ناپذیر بسازم. اگر ناپلئون هم همین ایده را در سر داشت، تمام دنیا را فتح میکرد». به نظر شکنلی در عجب بود که چرا ناپلئون استحکام نداشت و به یک فرمانده ساده تبدیل شد. چرا به جای داشتن داراییهای خود، به طرز احمقانهای جنگ پشت جنگ راه انداخت تا این که خودش را نابود کرد.ولی ناپلئون در جایی در جواب به این سوال میگوید:«نمی بینید که من روی تخت پادشاهی زاده نشدم. این که باید جای خودم را به همان شکلی که به آن رسیدم یعنی با افتخار محکم کنم. نمیبینید باید رشد کرد چون فردی مثل من که به پادشاهی برسد، حق متوقف شدن را ندارد؛ باید صعود کرد و اگر چنین فردی در جای خودش بماند، شکست میخورد.»ناپلئون و مورینیو در وحشت از شکست شریک هستند. آنها از افرادی که از چنین دغدغههایی فارغ هستند، نفرت دارند.ناپلئون در این باره به مترنیخ صدراعظم اتریش گفت:
«حاکمان تو روی تخت پادشاهی متولد شدند؛ آنها میتوانند بیست بار شکست بخورند و باز به پایتخت خود برگردند اما من نمیتوانم،چون یک سرباز تازه به دوران رسیده هستم. روزی که دست از قدرت بکشم، اقتدارم هم از دست خواهد رفت.»برای مورینیو، اشرافیت نالایق آرسن ونگر بود؛مورینیو، هر سال باید جام میگرفت اما ونگر میتواند در صبح گریه کند، بعد از ظهر گریه کند و هیچ اتفاقی نیافتد. اگر دستاوردی نداشته باشد، شغلش را دارد و میتواند پادشاه بماند. این یک امتیاز ویژه است.هم برای ناپلئون و هم مورینیو، افسانه سازی یک شغل تمام وقت است. هر دو از نمک خوردن و نمکدان شکستن ناراحت میشوند.دستاوردهای گذشته چیزی است که در میان معاصرین در سریعترین برهه فراموش میشود. این گلایه ناپلئون است و مورینیو هم چنین حسی دارد.