پدر مادرم رفته بودن مسافرت (خیلی سال پیش)
شب عید هم بود
زنگ زدم به مادرم گفتم چی بخورم
گفت کوفت! بعد گوشیو گذاشت
رفتم با چندرغاز پولی که داشتم بقالی
ی آدامس گذاشت جلوم
گفم من با این گشنه تر میشم که ی تن ماهی بده
گفت پول بیشتری بذار
گفتم ندارم یچیزی تو مایه های همین بده
رفت ی تن ماهی آورد درش نیمه باز و مال عهد آهن بود
گفتم این چیه دیگه
گفت آقا ببر دیگه با ی سکه اومدی از این بهتر میخوای طعم داره
دیدم گشنمه چاره ای نیست بردم خونه باز کردم ی سوسک پرید تو برنج!
گفتم عهههههه
دوییدم بیرون یقه یارو رو گرفتم گفتم حالا به من سوسک میدی سکمو بده
گفت با اون پول از این بهتر میخواستی میدونی همین سوسک چقدر قیمتشه
تو چین حلوا حلوا میکنن
زدم تو دماغش کارآگاه پشندی و ساعد تیر هوا کردن اومدن داخل گفتن اینجا چخبره
گفتم کارآگاه این به من ی تن ماهی داده داخلش سوسک بوده
یارو گفت با ی سکه آخه چی میدن مگه
کارآگاه پشندی گفت خفه شو
ساعد گفت قربان بیا برگردیم قزوین
کارآگاه پشندی گفت از سوسک میترسی اونوقت تو میخوای جانشین من بشی؟
بعد به اون یارو گفت وایمیسی همینجا تا برگردم به پروندت رسیدگی کنم
رفتیم خونه بعد ساعد داد زد پرید هوا گفت سوووسک کارآگاه پشندی شلیک کرد
ساعد گفت قربان دیوارو سوراخ کردین
کارآگاه گفت ببند تا با همین مغزتو نترکوندم
انقدر تیر زد تا سوسکه خودش از در رفت بیرون
کارآگاه پشندی گفت حال کردی؟
(با خنده)
گفتم خیلی ممنون کارآگاه و کلی تشکر
ساعد هم با خنده گفت قربان من افتخار میکنم به اینکه دستیار شما هستم
بعد عید رو تبریک گفتیم و تا رفتن
مامان بابام اومدن
مامانم گفت لوستر چرا افتاده چه بلایی سر این دیوار آوردی بابام هم شوکه بود
بعد مامانم گفت وایسا کاریت ندارم
تا وایسادم با دسته جارو زد از پنجره پرت شدم پایین دقیقا لحظه سال تحویل
اون سال هم عید برفی بود تا صبح یخ زدم
تا اینکه ننه بزرگم پادرمیونی کرد